شماره ٢٥٦

ديوي است جهان پير و غداري
که ش نيست به مکر و جادوي ياري
باغي است پر از گل طري ليکن
بنهفته به زير هر گلي خاري
گر نيست مراد خستن دستت
زين باغ بسند کن به ديداري
اين بلعجبي است، خوش کجا باشد
از بازي او مگر که نظاري
زنهار مشو فتنه برو زيرا
حوري است ز دور و خوب گفتاري
بشکست هزار بار پيمانت
آگه نشدي ز خوي او باري
ليکن چو به دام خويش آوردت
گرگي است به فعل و زشت کفتاري
صد سالت اگر ز مکر او گويم
خوانده نشود خطي ز طوماري
روز و شب بيخ ما همي برد
غمري نرم است و گول طراري
هر روز يکي لباس نو پوشد
از بهر فريب نو خريداري
روزي سقطي شکار او باشد
روزي شاهي و نام برداري
فرقي نکند ميان نيک و بد
مستي نشناسد او ز هشياري
ماري است کزو کسي نخواهد رست
از خلق جهان بجمله دياري
زين پيش جز از وفاي آزادان
کاريش نبود نه بباواري
مر طغرل ترکمان و چغري را
با تخت نبود و با مهي کاري
استاده بدي به باميان شيري
بنشسته به عز در بشير شاري
بر هر طرفي نشسته هشياري
گسترده به داد و عدل آثاري
از فعل بد خسان اين امت
ناگاه چنين بخاست آواري
ابليس لعين بدين زمين اندر
ذريت خويش ديد بسياري
يک چند به زاهدي پديد آمد
بر صورت خوب طيلسان داري
بگشاد به دين درون در حيلت
برساخت به پيش خويش بازاري
گفتا که «اگر کسي به صد دوران
بوده است ستمگري و جباري
چون گفت که لا اله الا الله
نايدش به روي هيچ دشواري »
تا هيچ نماند ازو بدين فتوي
در بلخ بدي و نه گنه کاري
وين خلق همه تبه شد و بر زد
هرکس به دلش ز کفر مسماري
هر زشت و خطاي تو سوي مفتي
خوب است و روا چو ديد ديناري
ور زاهدي و نداده اي رشوت
يابيش درست همچو ديواري
گويد که «مرا به درد سر دارد
هر بي خردي و هر سبکساري »
و امروز به مهتري برون آمد
با درقه و تيغ چون ستمگاري
گويد که «نبود مر خراسان را
زين پيش چو من سري و دستاري »
خاتون و بگ و تگين شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاري
باغي بود اين که هر درختي زو
حري بودي و خوب کرداري
در هر چمني نشسته دهقاني
اين چون سمني و آن چو گلناري
پر طوطي و عندليب اشجارش
بي هيچ بلا و شور و پيکاري
ديوي ره يافت اندر اين بستان
بد فعلي و ريمني و غداري
بشکست و بکند سرو آزاده
بنشاند به جاي او سپيداري
ننشست ازان سپس در اين بستان
جز کرگس مرده خوار، طياري
وز شومي او همي برون آيد
از شاخ به جاي برگ او ماري
گشتند رهي او ز ناداني
هر بي هنري و هر نگون ساري
اقرار به بندگي او داده
بي هيچ غمي و هيچ تيماري
من گشته هزيمتي به يمگان در
بي هيچ گنه شده به زنهاري
چون ديو ببرد خان و مان از من
به زين به جان نيافتم غاري
مانده است چو من در اين زمين حيران
هر زاهد و عابدي و بنداري
بيچاره شود به دست مستان در
هشيار اگرچه هست عياري
يک حرف جواب نشنود هرگز
هرچند که گفت مست خرواري
اي مانده چو من بدين زمين اندر
بيمار نه و مثل چو بيماري
هرچند که خوار و رنجه اي منگر
زنهار به روي ناسزاواري
زنار، اگرچه قيمتي باشد،
خيره کمري مده به زناري
چون کار جهان چنين فرا شوبد
سر بر کند از جهان جهانداري
چون دود بلند شد به هر حالي
سر بر زند از ميان او ناري
اين ديو هزيمتي است اينجا در
منگر تو بدانکه ساخت کاچاري
آن خانه که عنکبوت برسازد
تا صيد مگس کند چو مکاري
پس زود کندش ساخته ليکن
گنجشک بدردي به منقاري
گر باز به دام او درآويزد
عاري بود آن و سهمگن عاري
اي باز سپيد و خورده کبگان را
مردار مخور به سان ناهاري
بنشين بي کار ازانکه بي کاري
به زانکه کني بخيره بيگاري
يک سو کش سرت ازين گشن لشکر
بيهوده مرو پس گشن ساري
اين خوب سخن بخيره از حجت
همواره مده به هر سخن خواري