شماره ٢٥٢

اين کهن گيتي ببرد از تازه فرزندان ئوي
ما کهن گشتيم و او نو اينت زيبا جادوي!
مادري ديدي که فرزندش کهن گردد هگرز
چون کهن مادرش را بسيار باز آيد نوي؟
هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلي
همچنين آيد به معکوس از قياس مستوي
کي شوي غره بدين رنگين مزور جامه هاش
چون ز فعل زشت اين بد گنده پير آگه شوي؟
کدخدائي کرد نتواني بر اين ناکس عروس
زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوي
تا نخوانيش او به صد لابه همي خواند تو را
راست چون رفتي پس او پيشت آرد بدخوي
اژدهائي پيشه دارد روز و شب با عاقلان
باز با جهال پيشه ش گربگي و راسوي
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد يک نهاد
گاه يار توست و گه دشمن چو تيغ هندوي
سايه توست اين جهان دايم دوان در پيش تو
در نيابد سايه را کس، بر پيش تا کي دوي؟
بر اميد آنکه ترکي مر تو را خدمت کند
بنده خاني و خاک زير پاي يپغوي
اي کهن گيتي کهن کرده تو را، چون بيهشي
بر زمان تازگي و بر نوي تا کي نوي؟
آنچه زير روز و شب باشد نباشد يک نهاد
راه از اينجا گم شده است، اي عاقلان، بر مانوي
چون گمان آيد که گشته است او يگانه مر تو را
آنگهي بايدت ترسيدن که پيش آرد دوي
گر همي داني به حق آن را که هرگز نغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوي
راه طاعت گير و گوش هوش سوي علم دار
چند داري گوش سوي نوش خورد و راهوي؟
اي هنر پيشه، به دين اندر هميشه پيشه کن
نيکوي، تا نيکوي يابي جزاي نيکوي
شاد گردي چون حديث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقيقت کن که نوشروان توي
گر همي خواهي که نيکوگوي باشي گوش دار
کي تواني گفت نيکو تا نخستين نشنوي؟
هر که او پيش خردمندان به زانو نامده است
بر خردمندان نشايد کردنش هم زانوي
دل قوي باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ايمني، ايمن، چو شد دامنت پاک و دل قوي
نيک خو گشتي چو کوته کردي از هر کس طمع
پيش رو گشتي چو کردي عاقلان را پس روي
کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر
هرچه کشتي بي گمان، امروز، فردا بدروي
گندمت بايد شدن تا در خور مردم شوي
کي خورد جز خر تو را تا تو به سردي چون جوي؟
نيست مردم جز که اهل دين حق ايزدي
تو از اهل دين به ناداني شده ستي منزوي
از پس شيران نياري رفتن از بس بد دلي
از پس شيران برو، بگذار خوي آهوي
طبع خرماگير تا مردم به تو رغبت کنند
کي خورد مردم تو را تا بي مزه چون مازوي؟
تا نياموزي، اگر پهلو نخواهي خسته کرد،
با خردمندان نشايد جستنت هم پهلوي
زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود
گرش نشناسي تو بشناسدش مرد لولوي
خويشتن را ز اهل بيت مصطفي گردان به دين
دل مکن مشغول اگر با ديني، از بي گيسوي
قصه سلمان شنوده ستي و قول مصطفي
کو از اهل البيت چون شد با زبان پهلوي
گر بياموزي به گردون بر رساني فرق خويش
گرچه با بند گران و اندر اين تاري گوي
سست کردت جهل و بد دل تا نيارد جانت هيچ
گرد مردان به نيرو گشتن از بي نيروي
داروت علم است، علم حق به سوي من، وليک
تو گريزنده و رمنده روز و شب زين داروي
هر که بوي داروي من يابد از تو بي گمان
گويدت تو بر طريق ناصربن خسروي
شعر حجت بايدت خواندن همي گرت آرزوست
نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوي