شماره ٢٥١

آسايشت نبينم اي چرخ آسيائي
خود سوده مي نگردي ما را همي بسائي
ما را همي فريبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپايم گر تو همي نپائي؟
بس بي وفا و مهري کز دوستان يکدل
نور جمال و رونق خوش خوش همي ربائي
هر کو هميت جويد تو زو همي گريزي
اين است رسم زشتي و آثار بي وفائي
بسيار گشت دورت تا مرد بي تفکر
گويد همي قديمي بي حد و منتهائي
ايام بر دو قسم است آينده و گذشته
وان را به وقت حاضر باشد ازين جدائي
پس تو به وقت حاضر نزديک مرد دانا
زان رفته انتهائي ز آينده ابتدائي
پس تو که روزگارت با اول است و آخر
هرچند دير ماني ميرنده همچو مائي
وان را که بي بصارت يافه همي در آيد
بر محدثيت بس باد از گشتنت گوائي
هرگز قديم باشد جنبده مکاني؟
زين قول مي بخندد شهري و روستائي
پرگرد باغ و بي بر شاخ و خلنده خاري
تاريک چاه و ناخوش زشت و درشت جائي
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبي
هشيار و پيش بين را هرگز بکار نائي
آن را که دست و رويت چون دوستان ببوسد
چون گرگ روي و دستش بشخاري و بخائي
صياد بي محابا هرگز چو تو نديدم
غدار گنده پيري پر مکر و با روائي
هرکس پس تو آيد از مکر وز مرائي
گوئي که من تو راام چونان که تو مرائي
اي داده دل به دنيا، از پيش و پس نگه کن
بنديش تا چه کردي بنگر که تا کجائي
از بس خطا و زلت ناخوب ها که کردي
در چنگل عقابي در کام اژدهائي
گر هوش يار داري امروز بايدت جست
اي هوشيار مردم، زين اژدها رهائي
زين اژدهاي پيسه نتواندت رهاندن
اي پر خطا و زلت، جز رحمت خدائي
با خويشتن بينديش، اي دوست، تابداني
کز فعل خويش هر بد هر زشت را سزائي
رفتند همرهانت منشين بساز توشه
مر معدن بقا را زين منزل فنائي
جز خواب و خور نبينم کارت، مگر ستوري؟
بر سيرت ستوران گر مردمي چرائي؟
بس سالها برآمد تا تو همي بپوئي
زين پوي پوي حاصل پررنج و درد پائي
مر هر که را بيني يا هر کجا نشيني
گاهي ز درد نالي گاهي ز بي نوائي
کشت خداي بودي اکنون تو زرد گشتي
گاه درودن آمد بيهوده چون درائي؟
گر تو ز بهر خدمت رفتن به پيش ميران
اندر غم قبائي تو از در قفائي
از بس که بر تو بگذشت اين آسياي گيتي
چون مرد آسيابان پر گرد آسيائي
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
آن به که مهر او را از دل فرو زدائي
ترسم به دل فروشد از سرت آن سياهي
وز دل به سر برآمد زان بيم روشنائي
ورنه به کار دنيا چون جلد و سخت کوشي
وانگه به کار دين در بي توش و سست رائي
چندين چرا خرامي آراسته بگشي
در جبه بهائي گر نيستي بهائي؟
تن زير زيب و زينت جان بي جمال و رونق
با صورت رجالي بر سيرت نسائي
طاووس خواستندت مي آفريد از اول
طاووس مردمي تو ايدون همي نمائي
از دوستي دنيا بنده ي امير و شاهي
وز آرزوي مرکب خميده چون حنائي
کي بازگشت خواهي زي خالق، اي برادر
آنگه که نيز خدمت مخلوق را نشائي؟
گر توبه کرد خواهي زان پيش بايد اين کار
کز تنت باز خواهند اين گوهر عطائي
چون نيز هيچ طاقت بر کردنت نماند
آنگاه کرد خواهي پرهيز و پارسائي
گر همت تو اين است، اي بي تميز، پس تو
با کردگار عالم در مکر و کيميائي
ور سوي تو صواب است اين کار سوي دانا
والله که بر خطائي حقا که بر خطائي
چون آشنات باشد ابليس مکر پيشه
با زرق و مکر يابي ناچاره آشنائي
نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ايراک
چيزي نماند جز نام از دين مصطفائي
دجال را نبيني بر امت محمد
گسترده در خراسان سلطان و پادشائي؟
يارانش تشنه يکسر و ز دوستي ي رياست
هريک همي به حيلت دعوي کند سقائي
بازار زهد کاسد، سوق فسوق رايج
افگنده خوار دانش، گشته روان مرائي
ترکان به پيش مردان زين پيش در خراسان
بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائي
امروز شرم نايد آزاده زادگان را
کردن به پيش ترکان پشت از طمع دوتائي
آب طمع ببرده است از خلق شرم يارب
ما را توي نگهبان زين آفت سمائي
تو شعرهاي حجت بر خويشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت آن گفته کسائي