شماره ٢٤٧

اي آدمي به صورت و بي هيچ مردمي
چوني به فعل ديو چو فرزند آدمي؟
گر اسپ نيست استر و نه خر، تو هم چن او
نه مردمي نه ديو، يکي ديو مردمي
کم ديد چشم من چو تو زيرا که چون کمند
همواره پر ز پيچ و پر از تاب و پر خمي
چون خم همي خوري و جزين نيستت هنر
پر خم خمي و بد سير و بي هنر خمي
بي هيچ خير و فضل و همه سر پر از فضول
همچون زمين شوره بي کشت پر نمي
آن به که خويشتن برهاني ز رنج خويش
کز رنج خويش زود شوي، اي پسر، غمي
کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو
روزي همان همي بخورد بر ز کژدمي
اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش
از فعل بد تو نيز سر خويش را دمي
از مردمي به صورت جسمي مکن بسند
مردم نه اي بدانکه تو خوب و مجسمي
مردم به دانشي تو چو دانا شوي رواست
گر هندوي به جسم و يا ترک و ديلمي
نامي نکو گزين که بدان چون بخوانمت
در جانت شادي آيد و در دلت خرمي
بوالفضل بلعمي بتواني شدن به فضل
گر نيستي به نسبت بوالفضل بلعمي
حاتم ميان ما به سخاوت سمر شده است
حاتم توي اگر به سخاوت چو حاتمي
چون خود گزيد تيره دل و جانت جهل را
از نام خويش چون خر کره چرا رمي؟
فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد
تا فضل را به دست نياري نيارمي
چون گشته اي به سان پلاس سيه درشت؟
نابسته هيچ کس ره تو سوي مبرمي
برآسمانت خواند خداوند آسمان
بر آسمان چگونه تواني شد از زمي؟
واکنون که خوانده اي تو و لبيک گفته اي
بر کار خود چو مرد پشيمان چرا شمي؟
تدبير برشدن به فلک چون نمي کني؟
چون کاروبار خويش نگيري به محکمي؟
يک رش هنوز بر نشدستي نه يک به دست
پنجاه سال شد که در اين سبز پشکمي
کم بيش دهر پير نخواهد شد اسپري
تا کي اميد بيشي و تا کي غم کمي؟
درويش رفت و مفلس جمشيد از اين جهان
درويش رفت خواهي اگر نامور جمي
کس را وفا نيامد از اين بي وفا جهان
در خاک تيره بر طمع نور چون دمي؟
رفتند همرهان و تو بيچاره روز روز
ناکام و کام از پس ايشان همي چمي
آگاه نيستي که چگونه کجا شدند
بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمي
هر کس رهي دگرت نمودند نو به نو
از يکديگر بتر به سياهي و مظلمي
اين گفت «اگر به خانه مکه درون شوي
ايمن شوي از آتش اگر چند مجرمي »
وان گفت که «ت ز قول شهادت عفو کنند
گر تو گناه کارترين خلق عالمي »
رفتن به سوي خانه مکه است آرزوت
ز انديشه دراز نشسته به ماتمي
وز بيم تشنگي قيامت به روز و شب
در آرزوي قطرگکي آب زمزمي
گر راست گفتت آنکه تورا اين اميد کرد
درويش تشنه ماند و تو رستي که منعمي
فردات اميد سندس و حور و ستبرق است
و امروز خود به زير حريري و ملحمي
رستن به مال نيست به علم است و کارکرد
خيره محال و بيهده تا چند بر خمي؟
چون روي ناوري به سوي آسمان دين
که ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمي؟
آن روز هيچ حکم نباشد مگر به عدل
ايزد سدوم را نسپرده است حاکمي
گمراه گشته اي ز پس رهبران کور
گم نيست راه راست وليکن تو خود گمي
هرچند جو به سوي خران به ز گندم است
گندم ز جو به است سوي ما به گندمي
بد را ز نيک باز نداني همي ازانک
جستي به جهل خويش ز جاهل معلمي
دست خداي گير و از اين ژرف چه بر آي
گر با هزار جور و جفا و مظالمي
داند به عقل مردم دانا که بر زمين
دست خداي هر دو جهان است فاطمي
اي دردمند دور مشو خيره از طبيب
زيرا نشسته بر در عيسي مريمي
ايمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوي،
هرچند بد دلي، که تو همراه رستمي
اي حجت زمين خراسان، به شعر زهد
جز طبع عنصريت نشايد به خادمي
گر سوي اهل جهل به دين متهم شوي
سوي خداي به ز براهيم ادهمي
گر جز که دين توست و رسول تو در دلم،
اي کردگار حق، به سرم تو عالمي