شماره ٢٤٣

پيشه اين چرخ چيست؟ مفتعلي
نايدش از خلق شرم و نه خجلي
يک هنرستش که عيب او ببرد
آنکه زوالي است فعلش و بدلي
صبر کنم با جهان ازانکه همي
کار نيايد نکو به تنگ دلي
از تو جهان رنج خويش چون گسلد
چون تو ازو طمع خود نمي گسلي؟
از پي نان آب روي خويش مبر
آب بکار آيدت کز آب و گلي
گرچه گلي تو چو آب روي بود
تو نه گلي بل طري و تازه گلي
گرت نبايد بد و بلا و خلل
عادت کن بي بدي و بي خللي
گرت مراد است کز عدول بوي
دست بکش از دروغ و مفتعلي
فعل علي و محمد ار نکني
خيره چه گوئي محمدي و علي؟
جلدي و مردي همي پديد کني
تنگ دل و غمگني و بي عملي
تا چو شبه گيسوان فرو نهلد
کي رهد اي خواجه کل ز ننگ کلي
چونکه نه مشغول کار خويش بوي؟
باد عمل چون ز سر برون نهلي؟
غافلي اندر نماز و چشم به در،
پيش شه از بيم دست در بغلي
پست نشستي تو و ز بي خردي
نيستي آگه که در ره اجلي
آتش و چيز حرام هر دو يکي است
خالد گفت از محمد النحلي
آتش بي شک به جانت در نشلد
چون تو به چيز حرام در نشلي
از قبل خشک ريش با همگان
روز و شب اندر خصومت و جدلي
سيم نباشدت اگر برون نکني
مال يتيم از کف وصي و ولي
بي عسل و روغن است نانت و خوان
تا نستاني جهود را عسلي
بانگ به ابر اندرون و خانه تهي
تو به مثل مردمي نه اي، دهلي
نه ز خداوند توبه جوئي و نه
هيچ بخواهي ز بندگان بحلي
واي تو گر وعده خداي حق است،
اي عصي، و نيست اين جهان ازلي