شماره ٢٣٩

اي مانده به کوري و تنگ حالي
بر من ز چه همواره بد سگالي
از کار تو داني که بي گناهم
هرچند تو بدبخت و تنگ حالي
داني که تو چون خوار و من عزيزم؟
زيرا که منم زر و تو سفالي
از جهل که آن ملک توست، جانم
چون جان تؤست از علوم خالي
ناليدنت از جهل خويش بايد
از حجت بيچاره چند نالي؟
از مال مرا چيزهاست بهتر
چون دشمن من تو ز بهر مالي؟
فضل و خرد و مال گرد نايد
با زرق و خرافات و بدفعالي
هرچند که من چون درخت خرما
پر بارم و تو چون شکسته نالي
اين حکم خداي است رفته بر ما
او بار خداي است و ما موالي
هرچند که پشم است اصل هردو
بسيار به است از پلاس قالي
گر تو به قفا با درفش کوشي
داني که علي حال بر محالي
آن به که چو چيز محال جويد
انديشه تو گوش او بمالي
برتر مشو از حد و نه فروتر
هش دار و مقصر مباش و غالي
بر پايگه خويش اگر نباشي
جز رنج نبيني و جز نکالي
بنده چو خداوند خود نباشد
بر چيز زوالي چو لايزالي
هرچند که نيکو و نرم باشد
بر سر ننهد هيچ کس نهالي
هرچند که سيم اند پاک هردو
بهتر ز حرامي بود حلالي
نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو دو زمانند اعتدالي
اي گشته به درگاه مير چاکر
دعوي چه کني خيره در معالي؟
دنيا چو رهي پيش من عيال است
تو پيش يکي چون رهي عيالي
گردن ندهد جز مر اهل دين را
اين زال فريبنده زوالي
دانا چو تو را پيش مير بيند
داند که تو بدبخت بر ضلالي
چون خويشتني را رهي شده ستي
از بي خردي ي خويش و بي کمالي
همواره دوان و در قفاي شاهي
گوئي که مگر شاه را قذالي
مر باز جهان را به تن تذروي
مر يوز طمع را به دل غزالي
هر سر که کشيد از رشي که هستي
وز پر طمعي نرم چون دوالي
گاهي به کشاکش دري و گاهي
بي کار که گوئي يکي جوالي
بر مذهب و بر راي ميزباني
بر خويشتن از ناکسي وبالي
وز سست لگامي و بيقراري
مر تيرک و مر ناک را مثالي
با باد جنوبي سوي جنوبي
با باد شمالي سوي شمالي
در ديگ خرافات کفچليزي
در آينه ناکسي خيالي
در مجلس با رود ساز و ساقي
تا وقت سحر مانده در جدالي
بر منبر شبگير و بامدادان
با اخبرنائي و قال قالي
در مسجد دل تنگي و ملولي
در مجلس خوش طبع و بي ملالي
در فحش و خرافات عندليبي
در حجت و آيات گنگ و لالي
بي قول و جفاجوي و پر نفاقي
زيرا که عدوي رسول و آلي
گوئي که مسلمانم و نديدي
هرگز تو مر اسلام را حوالي
تو روي محمد چگونه بيني
چون دشمن آلي ز بد خصالي
تا فعل تو اين است وز نحوست
با دشمن آل نبي همالي
اي شاخ درخت ز قوم دوزخ
آن دان که نوالي اگر نوالي
جز سر به نگون قعر دوزخ
منحوس و نگون و بدنهالي
اکنون کن از آتش حذر که اکنون
بر چشمه آب خوش زلالي
گر روي به آل پيمبر آري
از چاه برآئي به چرخ عالي
قارون شوي ار چند در سؤالي
خورشيد شوي گرچه تو هلالي
امروز همي از سؤال نالي
وان روز بنالي ز بي سؤالي
آزاد شوي چون الف اگر چند
امروز به زير طمع چو دالي