شماره ٢٢٩

کارو کردار تو اي گنبد زنگاري
نه همي بينم جز مکرو ستم گاري
بستري پاک و پراگنده کني فردا
هرچه امروز فراز آري و بنگاري
تو همانا که نه هشيار سري،ور ني
چونکه فعل بد را زشت نينگاري
گر نه مستي،پس بي آنکه بيازرديم
ما تو را،ما را از بهر چه آزاري؟
بچه توست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچه خويش به پيکاري
مادري هرگز من چون تو نديده ستم
نيست مان باتو و، نه بي تو، مگر خوراي
گر نبائيمت از بهر چه زائي مان
ور بزائي مان چون باز بي وباري؟
گرد مي گردي بر جاي چو خون خواره
گر نداني ره نشگفت که خونخواري
زن بدخو را ماني که مرا با تو
سازگاري نه صواب است و نه بيزاري
نيستي اهل و سزاوار ستايش را
نه نکوهش را، زيرا که نه مختاري
بل يکي مطبخ خوب است ز بهر ما
اين جهان و، تو يکي مطبخ سالاري
که مر اين خاک ترش را تو چو طباخان
مي به بوي و مزه و رنگ بياچاري
کردگارت را من در تو همي بينم
به ره چشم دل، اي گنبد زنگاري
تو به پرگار خرد پيش روانم در
بي خطرتر ز يکي نقطه پرگاري
مر مرا سوي خرد بر تو بسي فضل است
به سخن گفتن و تدبير و به هشياري
دل من شمع خداي است، چه چيزي تو
چو پر از شمع فروزنده يکي خاري؟
شمع تو راه بيابان بردو دريا
شمع من راه نماي است سوي باري
مر تو را لاجرم ايزد نه همي خواند
بلکه مر ما را خوانده است به همواري
ما خداوند تو را خانه گفتاريم
گر تو او را، فلکا، خانه کرداري
زينهار، اي پسر، اين گنبد گردان را
جز يکي کار کن و بنده نپنداري
بر من و تو که بخسپيم نگهباني است
که نگردد هرگز رنجه ز بيداري
مور و ماهي را بر خاک و به دريا در
نيست پنهان شدن از وي به شب تاري
گر تو را بنده خود خواند سزاوار است
وگرش طاعت داري تو سزاواري
گر همي نعمت دايم طلبي، او را
بندگي کن به درستي و به بيماري
مردوار، اي پسر، ا زعامه به يک سو شو
چه بري روز به خواب و خور خرواري؟
دهر گردنده بدين پيسه رسن، پورا،
خپه خواهدت همي کرد، خبر داري!
تو همي بيني که ت پاي همي بندد
پس چرا خامشي و خيره؟ نه کفتاري
شست سال است که من در رسن اويم
گر بميرم تو نگر تا نکني زاري
مر تو را نايد ياري ز کسي فردا
چون نيامد ز تو امروز مرا ياري
چونکه بر خويشتن امروز نبخشائي؟
رگ اوداج به نشتر ز چه مي خاري؟
خفته اي خفته و گوئي که من آگاهم
کي شود بيرون لنگيت به رهواري؟
گر نه اي خفته ز بهر چه کني چندين
زرق دنيا را از طبع خريداري؟
بامدادانت دهد وعده به شامي خوش
شام گاهانت دهد وعده به ناهاري
چون نگوئيش که: تا چند کني بر من
تو روان زرق ستمگاري و غداري؟
آن يکي جادو مکار زبون گير است
چند گردي سپس او به سبکساري؟
چون طلاقي ندهي اين زن رعنا را
چونکه چون مردان کار نکني کاري؟
اين تنوري است يکي گرم و بيوبارد
به هر آنچه ش ز تر و خشک بينباري
گر ز بهر خورو خوابستت اين کوشش
بس به دست گلوي خويش گرفتاري
خردت داد خداوند جهان تا تو
برهي يک ره از اين معدن دشواري
تو چه خر فتنه خور چون شدي، اي نادان؟
اينت ناداني و نحسي و نگونساري!
تا همي دست رست هست به کاري بد
نکني روي به محراب ز جباري
چون فروماندي از معصيت و نحسي
آنگه قرار بياري و به گنه کاري
گرچه طراري و عيار جهان، از تو
عالم الغيب کجا خرد طراري؟
سيرت زشت به اندر خور احرار است
سيرت خوبت کو گر تو ز احراري؟
گرچه بسيار بود زشت همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسياري
به خوي خوب چو ديبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاري
سوي شهر خرد و حکمت ره يابي
گر خر از باديه بيهده باز آري
سخن حکمت از حجت بپذيري
گر تو از طايفه حيدر کراري