شماره ٢٢٢

چو رسم جهان جهان پيش بيني
حذر کن ز بدهاش اگر پيش بيني
به تاريکي اندر گزاف از پس او
مدو کت برآيد به ديوار بيني
همانا چنين مانده زين پست از آني
که در انده اسپ رهوار و زيني
چو استر سزاوار پالان و قيدي
اگر از پي استر و زين حزيني
جهان مادري گنده پير است، بر وي
مشو فتنه، گر در خور حور عيني
به مادر مکن دست، ازيرا که بر تو
حرام است مادر اگر ز اهل ديني
يکي گوهر آسماني است مردم
که ايزد به بندي ببستش زميني
به شخص گلين چونکه معجب شده ستي؟
در اين گل بينديش تا چون عجيني
نه در خورد در است گل، پس توزين تن
بپرهيز، ازيرا که در ثميني
وطن مر تو را در جهان برين است
تو هرچند امروز در تيره طيني
جهان مهين را به جان زيب و فري
اگرچه بدين تن جهان کهيني
جهان برين و فرودين توي خود
به تن زين فرودين به جان زان بريني
سزاي همه نعمت اين و آني
ز حکمت ازيرا هم آني هم ايني
به جان خانه حکمت و علم و فضلي
به تن غايت صنع جان آفريني
اگر مي شناسي جهان آفرين را
سزاوار هر نعمت و آفريني
وگر بد سگالي و نشناسي او را
مکافات بد جز بدي خود نبيني
جهانا من از تو هراسان ازانم
که بس بد نشاني و بد همنشيني
خسيسي که جز با خسيسان نسازي
قرينت نيم من که تو بد قريني
بر آزادگان کبر داري وليکن
ينال و تگين را ينال و تگيني
يکي بي خرد را به گه بر نشاني
يکي بي گنه را به سر برنشيني
هم آن را که خود خوانده باشي براني
هم آن را کني خوار کش برگزيني
اگر مردمي بوديئي گفتمي مر
تو را من که ديوانه اي راستيني
وليکن تو اين کار ساز اختران را
به فرمان يزدان حصاري حصيني
به خاصه تو اي نحس خاک خراسان
پر از مار و کژدم يکي پارگيني
برآشفته اند از تو ترکان نگوئي
ميان سگان در يکي ارزبيني
اميرانت اصل فسادند و غارت
فقيهانت اهل مي و ساتگيني
مکان نيستي تو نه دنيا نه دين را
کمين گاه ابليس شوم لعيني
فساد و جفا و بلا و عنا را
براحرار گيتي قراري مکيني
تو اي دشمن خاندان پيمبر
ز بهر چه همواره با من به کيني؟
تو را چشم درد است و من آفتابم
ازيرا ز من رخ پر آژنگ و چيني
سخن تا نگوئي به دينار ماني
وليکن چو گفتي پشيزي مسيني
چو تيره گماني تو و من يقينم
تو خود زين که من گفتمت بر يقيني
تو مر زرق را چون همي فقه خواني
چه مرد سخن هاي جزل و متيني؟
خراسان چو بازار چين کرده ام من
به تصنيف هاي چو ديباي چيني
چو يکسر معين تو گشتند ديوان
وز ابليس نحس لعين مستعيني
کمينه معينند ديوانت يکسر
که تو خر نه هم گوشه بو معيني
به ميدان تو من همي اسپ تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستيني
تو اي حجت مؤمنان خراسان
امام زمان را امين و يميني
برانندت آن گه که ايزدت خواند
به عالم درون آية العالميني
دل مؤمنان را ز وسواس اماني
سر ناصبي را به حجت کديني
جز از بهر مالش نجويد تو را کس
همانا که تو روغن ياسميني
بها گير و رخشاني اي شعر ناصر
مگر خود شعري، بدخشي نگيني
بر اعداي دين زهري و مؤمنان را
غذائي، مگر روغن و انگبيني؟