شماره ٢١٨

داري سخني خوب گوش يا نه؟
کامروز نه هشياري از شبانه
حکمت نتواني شنود ازيرا
فتنه ي غزل نغزي و ترانه
شد پرده ميان تو و ان حکمت
آن پرده که بستند بر چغانه
مردم نشده ستي چو مي نداني
جز خفتن و خور چون ستور لانه
اين خانه چگونه بکرد و، که نهاد
اين گوي سياه اندر اين ميانه؟
بنگر که چرا کرد صنع صانع
از دام چه غافل شوي به دانه؟
بنديش که نابوده بوده گردد
تا پيش نباشد يکي بهانه
اين نفس خوشي جوي را نبيني
درمانده بدين بند و شادمانه؟
اي رس بجز از بهر تو نگردد
اين خانه رنگين بر رسانه
ديوار بلند است تا نبيند
کانجاش چه ماند از برون خانه
چون خانه بيگانه ش آشنا شد
خو کرد در اين بند و زاولانه
آن است گمانش کنون که اين است
او را وطن و جاي جاودانه
بل دهر درختي است و نفس مرغي
وين کالبد او را چو آشيانه
اي کرده خرد بر دهان جانت
از آهن حکمت يکي دهانه
داني که نياوردت آنکه آورد
خيره به گزاف اندر اين خزانه
بل تا بنمايد تو را بر اين لوح
آيات و علامات بي کرانه
کردند تو را دور از اين ميانت
گه چشم و گهي حلق و گه مثانه
گوئي که جوانم، به باغ ها در
بسيار شود خشک و، تر جوانه
چون ديد خردمند روي کاري
خيره نکند گربه را به شانه
بيدار و هشيوار مرد ننهد
دل بر وطن و خانه کسانه
بشنو سخن اين کبود گنبد
فتنه چه شوي خيره بر فسانه؟
بر هرچه برون زين نشان دهندت
بکمانه ازين يابي و کمانه
شخص تو يکي دفتر است روشن
بنوشته برو سيرت زمانه
اين عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوي راستانه
چون راست بود سنگ با ترازو
جز راست نگويد سخن زبانه
آن کس که زبانش به ما رسانيد
پيغام جهان داور يگانه
او بود زبانه ي ترازوي عقل
گشته به همه راستي نشانه
بر عالم دين عالي آسمان شد
بر خانه حق محکم آستانه
در خانه دين چونکه مي نيائي؟
استاده چه ماندي بر آستانه؟
هاروت همانا که بست راهت
زي خانه بدان بند جاودانه
در خانه شدم بي تو من ازيرا
هاروت تو را هست و مر مرا نه
زين است بر او قال و قيل قولت
وز خمر خم است پر و چمانه
زين به نبود مذهبي که گيري
از بيم عنانيش و تازيانه
گوئي که حلال است پخته مسکر
با سنبل و با بيخ رازيانه
اي ساخته مکر و کتاب حيلت
کاين گفت فلاني ز بو فلانه
بر شوم تن خويش سخت کردي
از جهل در هاويه به فانه
آن کس که تو را داد صدر آتش
خود رفت بدان جاي چاکرانه