شماره ٢١٦

به فرش و اسپ و استام و خزينه
چه افزاري چنين اي خواجه سينه؟
به خوي نيک و دانش فخر بايد
بدين پر کن به سينه اندر خزينه
شکر چه نهي به خوان بر چون نداري
به طبع اندر مگر سرکه و ترينه؟
چو نيکو گشته باشد، خوت، بر خوانت
چه ميده است و چه کشکينه ي جوينه
اگر نبود دگر چيزي، نباشد
ز گفتار نکو کمتر هزينه
چو ننوازي و ندهي گشت پيدا
که جز بادي نداري در قنينه
ز خمي دانگ سنگي چاشني بس
اگر سرکه بود يا انگبينه
زمانه گند پيري سال خورده است
بپرهيز،اي برادر،زين لعينه
چو تو سيصد هزاران آزموده است
اگر نه بيش ،باري بر کمينه
نباشد جز قرين رنج واندوه
قريني کش چنين باشد قرينه
بسي حنجر بريده است او به دنبه
شکسته است آهنينه بابگينه
به فردا چه اميدستت ؟که فردا
نه موجود است همچون روز دينه
نگه کن تا کجا بودي واينجا
که آوردت در اين بي در مدينه
چه آويزي درين؟ چون مي نداني
که دينه است اين مدينه يا کهينه
يکي درياي ژرف است اين، که هرگز
نرسته است از هلاکش يک سفينه
ز بهر اين زن بدخوي بي مهر
چه بايد بود با ياران به کينه؟
که از دستش نخواهد رست يک تن
اگر مردينه باشد يا زنينه
ز دانش نردباني ساز و برشو
بر اين پيروزه چرخ پر نگينه
وز اين بدخو ببر از پيش آنک او
نهد بر سينه ت آن ناخوش برينه