شماره ٢١٠

نايد هگرز از اين يله گو باره
جز درد و رنج عاقل بيچاره
از سنگ خاره رنج بود حاصل
بي عقل مرد سنگ بود خاره
هرگز کس آن نديد که من ديدم
زين بي شبان رمه يله گوباره
تا پر خمار بود سرم يکسر
مشفق بدند برمن و غمخواره
واکنون که هشيار شدم، برمن
گشتند مار و کژدم جراره
زيرا که بر پلاس نه خوب آيد
بر دوخته ز شوشتري پاره
از عامه خاص هست بسي بتر
زين صعبتر چه باشد پتياره؟
چون نار پاره پاره شود حاکم
گر حکم کرد بايد بي پاره
دزدي است آشکاره که نستاند
جز باغ و حايط و رزو ابکاره
ور ساره دادخواه بدو آيد
جز خاکسار ازو نرهد ساره
در بلخ ايمن اند ز هر شري
مي خوار و دزد و لوطي و زن باره
ور دوستدار آل رسولي تو
چون من ز خاندان شوي آواره
زيشان برست گبر و بشد يک سو
بر دوخته رگو به کتف ساره
رست او بدان رگو و نرستم من
بر سر نهاده هژده گزي شاره
پس حيلتي نديدم جز کندن
از خان و مان خويش به يکباره
چون شور و جنگ را نبود آلت
حيلت گريز باشد ناچاره
آزاد و بنده و پسر و دختر
پير و جوان و طفل ز گاواره
بر دوستي عترت پيغمبر
کردندمان نشانه بيغاره
هرگز چنين گروه نزايد نيز
اين گنده پير دهر ستمگاره
آن روزگار شد که حکيمان را
توفيق تاج بود و خرد ياره
ناگاه باد دنيا مر دين را
در چه فگند از سر پرواره
گيتي يکي درخت بد و مردم
او را به سان زيتون همواره
رفته است پاک روغن از اين زيتون
جز دانه نيست مانده و کنجاره
امروز کوفتم به پي آنک او دي
مي داشت طاعتم به سر و تاره
سودي نداردت چو فراشوبد
بدخو زمانه، خواهش و نه زاره
روزي به سان پيرزني زنگي
آردت روي پيش چو هر کاره
روزي چو تازه دخترکي باشد
رخساره گونه داده به غنجاره
درياست اين جهان و درو گردان
اين خلق همچو زبزب و طياره
بر دين سپاه جهل کمين دارد
با تيغ و تير و جوشن آن کاره
از جنگ جهل چونکه نمي ترسي
وز عقل گرد خود نکشي باره؟