شماره ٢٠٩

دور باش اي خواجه زين بي مر گله
که ت نيايد چيز حاصل جز گله
هر که در ره با گله ي خوگان رود
گرد و درد و رنج يابد زان گله
خانه خالي بهتر از پر شير و گرگ
دانيال اين کرد بر دانا مله
همچو بلبل لحن و دستان ها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله
وز نهيب مؤذن و بانگ نماز
اندرون افتد به تن شان زلزله
آب تيره است اين جهان، کشتيت را
بادبان کن دانش و طاعت خله
گر کله زد جاهلي با بخت بد
مر تو را با او نبايد زد کله
چون کله گم کرد نادان مر تو را
کي تواند ديد هرگز با کله؟
با عمل مر علم دين را راست دار
آن ازين کمتر مکن يک خردله
کار بي دانش مکن چون خر، منه
در ترازو بارت اندر يک پله
چون به ناداني کند مزدور کار
گرسنه خسپد به شب دست آبله
چون نشوئي دل به دانش همچنانک
موي را شوئي به آب آمله؟
علم خورد و برد خود گسترده اند
پيش اين انبوه و گمره قافله
پيش اين گاوان که هرگزشان نبود
دل به کاري جز به کار حوصله
نان همي جويد کسي کو مي زند
دست بر منبر به بانگ و مشغله
زيمله بر تو نهاده است آن خسيس
چون کشي گر خر نگشتي زيمله
عقل تاويل است و دوشيزه نهان
چون به برگ حنظل اندر حنظله
علم حق آن است، از آن سو کش عنان
عامه را ده جمله علم خربله
پاي پاکيزه برهنه به بسي
چون به پا اندر دريده کشکله
علم تاويلي به تنزيل اندر است
وز مثل دارد به سر بر قوفله
مصقله است اين علم، زنگ جهل را
چيز نزدايد مگر کاين مصقله
عهد يزدان است کليد و، قفل او
نيست جز ترفند تقليدي يله
اي سپرده دل به دنيا، وقت بود
که شوي مر علم دين را يکدله
دهر بد گوهر به شر آبستن است
جز بلا هرگز نزاد اين حامله
دست ازو درکش چو مردان پيش ازانک
در کشندت زير شر و ولوله
چون نگيري سلسله داوودوار؟
پيش توست آويخته آن سلسله
گر به تاريکي همي چشمت نديد
حجت اينک داشت پيشت مشعله