شماره ٢٠٨

گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره
افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره
گرگ، از رمه خواران و رمه، در گيا چران
هر يک به حرص خويش همي پر کند دره
گرگ گيا بره است و بره گرگ را گياست
اين نکته ياد گير که نغز است و نادره
بنگر در اين مثال تن خويش را ببين
گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره
از بهر آنکه تا بره گيري مگر مرا
اي بي تميز، مر دگري را مشو بره
گر نه بره نه گرگ نه اي، بر در امير
چوني؟ جواب راست بده بي مناظره
ترسي همي که ار تو نباشي ز لشکرش
بي تو نه قلب و ميمنه ماند نه ميسره؟
گر تو به آستي نزني ميثره ي امير
ترسم که پر ز گرد بماندش ميثره
فخري مکن بدانکه تو ميده و بره خوري
يارت به آب در زده يک نان فخفره
زيرا که هم تو را و هم او را همي بسي
بي شام و چاشت بايد خفتن به مقبره
چون نشنوي همي و نبيني همي به دل؟
گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره
وز آرزوي آنکه ببيني شگفتيي
بر منظري نشسته و چشم به پنجره
چيزي همي عجب تر از اين تن چه بايدت
بسته به بند سخت در اين نيلگون کره؟
اين جان پاک تو ز چه رو مانده است اسير
پنهان در اين حوران و دست و کران بره؟
گر جاي گير نيست چو جسم اين لطيف جان
تن را چرا تهي است ميانش چو قوصره
دو قوصره همي به سفر خواست رفت جانت
زان بر گرفت سفره در خورد مطهره
بنگر که چون به حکمت در بست کردگار
سفره ي تو را و مطهره را سر به حنجره
گر تو تماخره کني اندر چنين سفر
بر خويشتن کني تو نه بر من تماخره
بر منظره به قصر تماشا چه بايدت؟
اينک تن تو قصر و سرت گرد منظره
آن را کن آفرين که چنين قصرت او فگند
بي خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره
بنگر به خويشتن و گرت خيره گشت مغز
بزداي ازو بخار و به پرهيز و غرغره
جري است بر رهت که پدرت اندروفتاد
تا نوفتي درو چون پدر تو مکابره
گيتي زني است خوب و بد انديش و شوي جوي
با غدر و فتنه ساز و به گفتار ساحره
بگريزد او ز تو چو تو فتنه شدي برو
پرهيزدار از اين زن جادوي مدبره
غره مشو به رشوت و پاره ش که هرچه داد
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره
با بي قرار دهر مجو، اي پسر، قرار
عمرت مده به باد به افسوس و قرقره
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهي کرد محبره
نقدي سره است عمر و جهان قلب بد، مده
نقد سره به قلب، که نايد تو را سره
در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز
بگذار گوز و دست برآور ز خنبره
من زرق او خريدم و خوردم به روي او
زاد عزيز خويش و تهي کرد توبره
آخر به قهر او خبرم داد، هم چنين
از مکر او، بزرگ حکيمي به قاهره
خوابت همي ببرد، من انگشت ازان زدم
پيش تو بر کناره خوش بانگ پاتره
تو خفته اي خوش اي پسر و چرخ و روز و شب
همواره مي کنند ببالينت پنگره
گرتو به خواب و خور بدهي عمر همچو خر
بر جان تو وبال چو بر خر شود خره
برگير آب علم و بدو روي جان بشوي
تا روي پر ز گرد نبائي به ساهره
چون دست و پاي پاک نبينمت جان و دل
اين هردو پاک نبينم و آن هردو پر کره
پيري کجا برد ز تو گرمابه و گلاب
خيره مده گليم کهن را به جندره
چون مي فروکشد سر سروت فلک به چاه
تو بر فلک همي چه کشي طرف کنگره؟
بپذير پند اگرچه نيايدت پند خوش
پر نفع و ناخوش است چو معجون فيقره
از حجت خراسان آمدت يادگار
اين پر ز پند و حکمت و نيکو مؤامره