شماره ٢٠٣

اي مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون
اندر حريم مي نکند جان تو قرار
تا ناوري دل از حرم دلبران برون
برگير دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دين
چون من غريب و زار به مازندران درون
زيرا که عيب و علت کندي کاردار
سوهان علاج داند کرد و فسان فسون
دنيا ز من بجست، چون من دين بيافتم
طاعت هميم دارد دندان کنان کنون
گر بر سر برآوري ز گريبان دين حق
با ناکسان کله زن و با خاسران سرون
با اهل خويش گوهر دين تو روشن است
اينجاست مانده در کف بيگانگان نگون
با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن
با مردمان خس به مثل با سگان سکون
نايد ز چوب کژ ستون، گر تو راستي
دين را بجز تو نيست سوي راستان ستون
هشيار باش و راست رو و هر سوي متاز
در جوي و جر جهل چو اين ماهيان هيون
مغزت تهي ز علم و معده ت از طعام پر
هل تا چو خر کنند پر اين خربطان بطون