شماره ١٩٤

بنگر بدين رباط و بدين صعب کاروان
تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان
من مر تو را نمودم اگرچه نديده بود
با کاروان رباط کسي هر دوان دوان
از رفتن رباط نه نيز از شتاب خود
آگاه نيست بيشتر از خلق کاروان
خفته و نشسته جمله روانند با شتاب
هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!
در راه عمر خفته نياسايد، اي پسر،
گر بايدت بپرس ز داناي هندوان
جاي درنگ نيست مرنجان در اين رباط
برجستن درنگ به بيهودگي روان
هرک آمده است زود برفته است بي درنگ
برخوان اگر نخوانده اي اخبار خسروان
بررس کز اين محل بچه خواري برون شدند
اسفنديار و بهمن و شاپور و اردوان
مفگن چو گوسفند تن خويش را به جر
تيمار خويش خود کن و منگر به اين و آن
اي از غمان نوان شده امروز، بي گمان
فردا يکي دگر شود از درد تو نوان
بدخو زمانه با تو به پهلو رود همي
حرمت نيافت خسرو و ازو و نه پهلوان
حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک
بي حرمتي است عادت ناخوب بدخوان
بازي است عمر ما به جهان اندر، اي پسر،
بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان
بفريفت مر مرا به جواني جهان پير
پيران روان کنند، بلي، مکر بر جوان
بسيار مردمان که جهان کرد بي نوا
از بانوا شهان و نکوحال بانوان
عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه
پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان
اي ناتوان شده به تن و برگزيده زهد،
زاهد شدي کنون که شدي سست و ناتوان
از دنبه تا نماند نوميد و بي نصيب
خرسند کي شود سگ بيچاره به استخوان؟
تا نيکوان هواي تو جستند با نشاط
جستي همي تو برتن ايشان چو آهوان
آن موي قير گونت چو روز سپيد گشت
از بس که روزهات فرو شد به قيروان؟
قيرت چو شير کرد جهان، جادوي است اين
جادو بود کسي که کند کار جاودان
پيري عواني است، نگه کن، که آمده است
ترسم ببرد خواهدت اين بدکنش عوان
اندر پدر همي نگر و دل شده مباش
بر زلف عنبرين و رخان چو ارغوان
گر نيستت خبر که چه خواهد همي نمود
بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان
اينک پدرت نامه چرخ است سوي تو
مر راز چرخ را جز از اين نامه برمخوان
اين پندها که من شنوانيدمت همه
يارانت را چنانکه شنودي تو بشنوان