شماره ١٩٢

اين گنبد پيروزه بي روزن گردان
چون است چو بستان گه و گاهي چو بيابان؟
من خانه نه ديدم نه شنيدم بجز اين نيز
يک نيمه بيابان و دگر نيمه گلستان
ناگاه گلستانش پديد آرد گلها
چون گشت بيابانش ز ديدار تو پنهان
اين گوي سيه را به ميان خانه که آويخت
نه بسته طنابي نه ستوني زده زين سان؟
اين گوي گران را به هوا بر که نهاده است؟
تا کي به شگفتي بوي از تخت سليمان؟
اين گوي به کردار يکي خوان عظيم است
بنهاده در ايوان پر از نعمت الوان
اين خوان در ايوان چو نمودندت بنديش
تا کيست سزاوار بدين خانه و اين خوان
زين خوان و از اين خانه سوي تو خبري هست؟
اي گشته بر اين گوي تو را پشت چو چوگان!
تاچند در اين گوي بخواهد نگرستن
اين چرخ بدين چشم فروزنده رخشان؟
چشم فلک است اين که بدو تيره زمين را
همواره همي بيند اين گنبد گردان
کاني است در اين گوي پر از گوهر و دانه
زين چشم بر اين گوهر مانده است در اين کان
جوينده اين جوهر را دست چهار است
از تير و زمستان و ز نيسان و حزيران
اين گوهر از اين کان چو به يک پايه برآيد
کاني دگرش سازند آنگاه ز ارکان
آن کان نخستينت نمودم که زمين است
وين کان دوم نيست مگر هيکل انسان
اي گوهر بي رنگ، بدين کان دوم در
رنگي شو و سنگي و ممان عاجز و حيران
چون قيمت ياقوت به آب است تو داني
کابت سخن است، اي سره ياقوت سخن دان
هيکل به تو گشته است گرانمايه ازيراک
هيکل صدف توست و درو جان تو مرجان
مرجان تو مرجان خداي است ازيراک
از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان
زنهار که مر جان را بي جان نگذاري
زيرا که به بيجان نرسد رحمت رحمان
روزي بشکافند مر اين تيره صدف را
هان تا نبوي غافل و خفته نروي هان
زنهار چنان کامده اي اول، از اينجا
خيره نروي گرسنه و تشنه و عريان
جز سخته و پيموده مخر چيز که نيکوست
کردن ستد و داد به پيمانه و ميزان
چيزي به گران هيچ خردمند نخرد
هر گه که بيابد به از آن چيز به ارزان
بستان خداي است، چنان دان که، شريعت
پر غله و پر کشته درختان فراوان
بسيار در اين بستان هر گونه درخت است
هم کشته رحمان و هم از کشته شيطان
اي ره گذري مرد، گرت رغبت باشد
در نعمت و در ميوه اين نادره بستان
دهقانش يکي فاضل و معروف بزرگ است
در باغ مشو جز که به دستوري دهقان
گر ميوه ت بايد به سوي سيو و بهي شو
منگر سوي بي ميوه و پر خار مغيلان
چون نخل بلند است سپيدار وليکن
بسيار فزون دارد در بار برين آن
مرغ است همان طوطي و هم جغد وليکن
اين از در قصر آمد و آن از در ويران
چون ابر بلند است سيه دود وليکن
از دود جدا گشت سيه ابر به باران
هرچند که در قرطه بود هردو به يک جا
از دامن برتر بود، اي پور، گريبان
هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتيش نباشد که رود بر سر طوفان
چونان که خرد را به ميان دو محمد
فرق است به پيغمبري و وحي به فرقان
دهقان و خداونده اين خانه رسول است
سرهنگ بني آدم و پيغمبر يزدان
هرچند ستمگاران بسيار شده ستند
فرزند رسول است بر اين باغ نگهبان
گرچه نبود ميوه خوش بي پشه و کرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان
هرچند که در خانه تو خانه کند موش
خانه نسپاري تو همي خيره به موشان
در خانه تو موش به سوراخ درون است
او را چه بکار آيد کاشانه و ايوان؟
گر موش ندارد خبر از گنبد و ايوان
نادان چه خبر دارد از دين و ز ايمان؟
هرچند که بر منبر نادان بنشيند
هرگز نشود همبر با دانا نادان
گر زاغ سيه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و ناورد الحان
از مرد پديد آيد حکمت نه ز منبر
خورشيد کند عالم پر نور نه سرطان
ميدان خداي است قران، هر که سوار است
گو خيز و فراز آي و برون آي به ميدان
تا کيست که بر پشته حرف متشابه
آورد کند اسپش با پويه و جولان
دشوار طلب کردن تاويل کتاب است
کاري است فرو خواندن اين نامه بس آسان
با کاه مخور دانه چنين گر نه ستوري
با بوذر گفت اين که تو را گفتم سلمان
آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع
با پوست مخور گوز و تن خويش مرنجان
معني ي سخن ايزد پيغمبر داند
بهتان بود ار تو بجز اين گوئي، بهتان
بر مشکل اين معجزه جز آل نبي را
کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان
چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودي
ثعبان نشدي جز به کف موسي عمران
هرچند سخن گويد طوطي نشناسد
آن را که همي گويد هرگز سر و سامان
اي خوانده به صد حيلت و تقليد قران را
ماننده مرغي که بياموزد دستان
همچو سخن مرغ است اين خواندن ناراست
بي حاصل و بي معني و بي حجت و برهان
از خواندن چيزي که بخوانيش و نداني
هرگز نشود حاصل چيزيت جز افغان
تشنه ت نشود هرگز تا آب نخوردي
هرچند که آب آب همي گوئي هزمان
چون باز نگردي بسوي موسي و هارون
يک ره نشوي سير ز فرعون و ز هامان
گويند که پيغمبر ما امت و دين را
چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان
پيغمبري اي بي خردان ملک الهي است
از ملکت قيصر به و از ملکت خاقان
هرگز ملکي ملک به بيگانه نداده است
شو نامه شاهان جهان پاک فروخوان
با دختر و داماد و نبيره به جهان در
ميراث به همسايه دهد هيچ مسلمان؟
يا سوي شما کار نکرده است پيمبر
بر قول خداوند جهان داور سبحان!
از بهر چه گوئيد چنين خام سخن ها؟
اي مغز شما دود زده ز آتش عصيان!
آنگاه شويد آگه از اين بيهده گفتار
کز حسرت و غم سنگ بخائيد به دندان
آن روز پشيماني و حسرت نکند سود
آن را که نشد بر بدي امروز پشيمان
حسرت نکند کودک را سود به پيري
هر گه که به خردي بگريزد ز دبستان
هر کس که به تابستان در سايه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شب هاي زمستان
سودي نکند حسرت و تيمار چو افتاد
بيمار به سامره و درمان به بدخشان
از دزد فرومايه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذيرند چو افتاد به زندان
فرزند نبي جاي جد خويش گرفته است
وز فخر رسانيده سر تاج به کيوان
آن است گزيده، که خدايش بگزيند
بيهوده چه گوئي سخن بي سر و سامان؟
آنجا که به فرمانش پيمبر بنشستي
فرزند وي امروز نشسته است به فرمان
آن را که گزيدي تو خدايش نگزيده است
در خلق، نداني تو به از خالق ديان
اي پير، خداوند سگي را نپذيرد
هرچند که فريبش کني، از تو به قربان
قربان تو فرزند رسول است، ره خويش
از حکمت او جوي سوي روضه رضوان
زي درگه او شو که سليمان زمان است
تا باز رهد جان تو از محنت ديوان
اي بار خداي همه ذريت آدم
با ملک سليماني و با حکمت لقمان
آني که پديد آمد در باغ شريعت
از عدل تو آذار و ز احسان تو نيسان
دين از تو مزين شد و دنيا به تو زيبا
حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان
چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر
از برکت و اقبال تو گل رويد و ريحان
چون بنده ت «مستنصر بالله » بگويد
پر مشتري و زهره شود بقعت يمگان
از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئي
ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان
گر جمله يکي نامه شود عدل و سعادت
آن نامه نيابد مگر از دست تو عنوان
مر بنده ت را دشمن و بدگوي بسي هست
زان بيش کجا هست به درگاه تو مهمان
اي حجت بنشسته به يمگان و سخنهات
در جان و دل ناصبيان گشته چو پيکان
گر خاک خراسانت نپذيرفت مخور غم
خشنودي ايزدت به از خاک خراسان
بر حکمت و بر مدحت اولاد پيمبر
اشعار همي گوي به هر وقت چو حسان
پژمرد بدين شعر تو آن شعر کسائي
«اين گنبد گردان که بر آورد بدين سان؟»
بر بحر هزج گفتي و تقطيعش کردي
مفعول مفاعيل مفاعيل فعولان