شماره ١٨٨

چه گوئي؟ اي شده زين گوي گردان پشت تو چوگان
به دست ساليان شسته زمان از موي تو قطران
ز قول رفته و مانده چه بر خواندي و چه شنودي؟
چه گفتند اين و آن هر دو؟ چه چيز است اين، چه چيز است آن؟
گر اين نزديک را گوئي و آن مر دور را گوئي
پس اين نزديک پيدا باشد و آن دورتر پنهان
به دشواري تواني يافتن مر دور چيزي را
وليکن زود شايد يافتن نزديک را آسان
چه چيز است اين و پيدائي؟ چه چيز است آن و پنهاني؟
چه گفته است اندرين تازي؟ چه گفته است اندران دهقان؟
تو را نزديک و آسان است پيدا اين جهان، پورا
ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گيهان
تو پنهاني و پيدائي و دشواري و آساني
تو را اين است پيدا تن، تو را آن است پنهان جان
مگر کز بهر اندر يافتن دشوار و پنهان را
در اين پيدا و آسان فضل دانا نيست بر نادان
ز دانا نيست پنهان جان چنانک از چشم بينائي
ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان
ز نابيناست پنهان رنگ و ، بانگ از کر پنهان است
همي بينند کران رنگ را و بانگ را عميان
ز بهر ديدن جانت همي چشمي دگر بايد
که بي لون است، چشم سر نبيند جز همه الوان
ز پنهان آمد اينجا جان و پيدا شد زتن زان سان
که پنهان بر شود واندر هوا پيدا شود باران
اگر حکمت بياموزي تو تخمي چرخ گردان را
توي ظاهر توي باطن توي ساران توي پايان
در اين پيدا و نزديکت ببين آن دور پنهان را
که بند از بهر اينت کرد يزدان اندر اين زندان
چو پنهان را نمي بيني درو رغبت نمي داري
مرين را زين گرفته ستي به ده چنگال و سي دندان
تو گرياني جهان خندان، موافق کي شود با تو؟
جهان بر تو همي خندد چرائي تو برو گريان؟
ز بهر آنکه بنمايندمان آن جاي پنهاني
دمادم شش تن آمد سوي ما پيغمبر از يزدان
به دل در چشم پنهان بين ازيشان آيدت پيدا
بديشان ده دلت را تا به دل بينا شوي زيشان
از اين پنگان برون نور است و نعمت هاي جاويدي
همه تنگي و تاريکي است اندر زير اين پنگان
تو را خلقان شد اين جامه، ز طاعت جامه اي نو کن
که عريان بايدت بودن چو بستانندت اين خلقان
در اين ايوان بسي گشتي و خلقان شد تنت واخر
نبينم با تو چيزي من همي جز باد در انبان
مثل هست اين که: جامه ي ء تن زيان آيد مران کس را
که سال و مه نباشد جز به خان اين و آن مهمان
تنت کز بهر طاعت بد به عصيانش بفرسودي
چه عذر آري اگر فردا بخواهند از تو اين تاوان؟
اگر گوئي «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت »
بدان جا هم فلان بيزار گردد از تو هم بهمان
چرا مر اهل عصيان را به عصيان هم رهي کردي
نرفتي يک قدم با اهل ايمان در ره ايمان؟
به راه معصيت در گر ز ميراني و سرهنگان
به راه طاعت اندر چون ز کوراني و از کران؟
اگر چون خر به خور مشغولي و طاعت نمي داري
قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان
ز بهر آن کاوري طاعت که چون تو خر نکرده ستي
چرا کرد ايزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟
اگر چه خر به نيسان شاد و سران و دنان باشد
ز بهر خر نمي گردد به نيسان دشت چون بستان
اگر همچون مني زنده تو بي طاعت مشو غره
که نه گر ميزبان يابد همي، نه گرچه يابد نان
خداوندي نيابد هيچ طاغي در جهان گرچه
خداوندش همي خواند تگين و تاش يا طوغان
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر يا برزن
چو جان تو تورا خود مي نخواهد برد و تن فرمان؟
به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد
به بهمن مه ز بيم برف، وز گرما به تابستان
به وقت مجلس علمي به خواب اندر شود چشمت
چو بيرون آمدي در وقت ياد آيدت صد دستان
اگر فرمان تن کردي و در اصطخر بنشستي
از اهل البيت پيغمبر نگشتي نامور سلمان
گناه کاهلي ي خود را هميشه بر قضا بندي
که «کاري نايد از من تا نخواهد داور سبحان »
چرا چون گرسنه باشي نخسپي وز قضا جوئي
که پيش آرد طعامت؟ بل بخواهي نان ازين و زان
شبانگه بس گران باشي بخسپي بي نماز آنگه
چو صعوه مر صبوحي را سبک باشي سحرگاهان
زکات مال جز قلب و سرب ندهي به درويشان
نثار مير عدلي هاي چون زهره بري رخشان
زچشمت خواب بگريزد چو گوشت زي رباب آيد
به خواب اندر شوي آنگه که برخواند کسي فرقان
به مؤذن بس به دشواري دهي هر سال صاع سر
به مطرب هر زمان آسان دهي کژ موش با خفتان
به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ايرا
که ديوانت نهاده ستند در دل سيرت گرگان
به مسجد خواندت مؤذن چو گرگي زان فرو ليکن
دوي چون گرگ يونان گر به گرگان خواندت سلطان
ز نيکي ها گريزاني سوي بدها شتاباني
چرا با صورت مردم گرفتي سيرت ديوان؟
ازيرا جاهلي در دلت علت گشت و محکم شد
چو محکم گشت نپذيرد به علت زان سپس درمان
اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگي
پديد آيد کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟
ببر از ننگ ناداني، طلب کن فخر دانش را
مگر يک ره برون آئي به حيلت زين رمه ي حيوان
به پند تلخ معني دار به شکر درد جهلت را
چو درد معده را خوشي و تلخي بايد و والان
به حکمت مر دل ويرانت را خوش خوش عمارت کن
که ويران را عمارت گر همي خوش خوش کند عمران
به حکمت چون شد آبادان دلت نيکو سخن گشتي
که جز ويران سخن نايد برون از خاطر ويران
سخن را جامه معني باشد، اي عريان سخن خواجه،
تو در خزي و در ديبا چرا گوئي سخن عريان؟
ز ديوان دور شو تا راه يابد سوي تو حکمت
سخنت آنگه شود بي شک سزاي دفتر و ديوان
چو با دانا سخن گوئي سخن نيکو شود زيرا
که جز در مدح پيغمبر نشد نيکو سخن حسان
ز يار زشت نامت زشت شد نام و سزاواري
چنان کز بخت فرعون لعين بدبخت شد هامان
ز فعل خويش بايد نام نيکو مرد را زيرا
به داد خويشتن شد نز پدر معروف نوشروان
به حجت گوي اي حجت سخن با مردم دانا
که مرد جوهري خرد به قيمت لؤلؤ و مرجان
به پيش جاهلان مفگن گزافه پند نيکو را
که دهقان تخم هرگز نفگند در ريگ و شورستان