شماره ١٧٨

بر جستن مراد دل اي مسکين
چوگانت گشت پشت و رخان پرچين
بسيار تاختي به مراد، اکنون
زين مرکب مراد فرو نه زين
تا کي کشي به ناز و گشي دامن
دامن يکي زناز و گشي برچين
ياد آمد آنچه منت بگفتم دي
کاين دهر کين کشد ز تو نادان، کين
از صحبت زمانه بي حاصل
حاصل کنون بيار، چه داري؟ هين
دنيا و دين شدند ز تو زيرا
دنيا نيافتي و نجستي دين
زيبا به دين شده است چنين دنيا
آن را بجوي اگرت ببايد اين
دين بوي عنبر است و جهان عنبر
بي بوي خوش چه عنبر و چه سرگين
دنيا عروس وار بيارايد
پيشت چو يافت از تو به دين کابين
از خر به دين شده است جدا مردم
شين را سه نقطه کرد جدا از سين
سرخ است قند چون رخپين ليکن
شيرينيش جدا کند از رخپين
دين است جان جان تو، تا جان را
جان نوي ز دين ندهي منشين
پرچين شود ز درد رخ بي دين
چون گرد خود کني تو ز دين پرچين
دلسوز چند بود همي خواهي
خيره بر اين خسيس تن اي مسکين؟
زندان جان توست تن اي نادان
تيمار کار او چه خوري چندين؟
تنين توست تنت حذر کن زو
زيرا بخورد خواهدت اين تنين
تو بر مراد او به چه مي تازي
گاهي به چين و گاه به قسطنطين؟
بنگر که چيست بسته در اين زندان
زنده و روان به چيست چنين اين طين
نيکو ببين که روي کجا داري
يک سو فگن ز چشم خرد کو بين
بگزين طريق حکمت و مر تن را
بر دين و بر جان و خرد مگزين
نيکو نگر درين کو نکو نايد
از کوه قاف جغدي را بالين
گر نيست مست مغزت بشناسي
زر مجرد از درم روئين
جستي بسي ز بهر تن جاهل
سقمونيا و تربد و افسنتين
دل در نشاط بسته و تن داده
گاهي به مهر و گاه به فروردين
گفتي مگر که دور نبايد شد
زين تلخ و شور و چرب و خوش و شيرين
آخر وفا نکرد جهان با تو
برانگبينت ريخت چنين غسلين
اين بود خوي پيشين عالم را
کي باز گردد او ز خوي پيشين
و اکنون ز خوي او چو شدي آگه
بر دم به جان خويش يکي ياسين
دست علاج جان سخن دان بر
سوي نعيم تاب ره از سجين
کندي مکن، بکن چو خردمندان
صفراي جهل را به خرد تسکين
زان ديو بي وفا چو شدي نوميد
اکنون بگير دامن حورالعين
بر تخت علم و حکمت بنشانش
وز پند گوشوار کنش زرين
علم است کيمياي همه شادي
ايدون همي کند خردم تلقين
با نور ماه شب نبود تاري
با علم حق دل نبود غمگين
مستان سخن مگر که همه سخته
زيرا سخن زر است و خرد شاهين
مستان سخن گزافه و چون مستان
گر خر نه اي مکن کمر نالين
گر گوهر سخنت همي بايد
از دين چراغ کن ز خرد ميتين
آنگه يقين بدان که برون آيد
از کوه من بجاي گهر پروين
گر در شود خرد به دل سندان
شمشاد ازو برون دمد اندر حين
اي خوانده کتب و کرده روشن دل
بسته زعلم و حکمت و پند آذين
اشعار پند و زهد بسي گفته است
اين تيره چشم شاعر روشن بين
آن خوانده اي بخوان سخن حجت
رنگين به رنگ معني و پند آگين
گر در نماز شعرش برخواني
روح الامين کند سپست آمين
حجت به شعر زهد مناقب جز
بر جان ناصبي نزند ژوپين