شماره ١٧٦

اي شده مشغول به کار جهان
غره چرائي به جهان جهان؟
پيگ جهاني تو بينديش نيک
سخره گرفته است تو را اين جهان
از پس خويشت بدواند همي
گه سوي نوروز و گهي زي خزان
گر تو نه ديوي به همه عمر خويش
از پس اين ديو چرائي دوان؟
پيش تو در مي رود او کينه ور
تو زپس او چه دوي شادمان؟
هيچ نترسي که تو را اين نهنگ
ناگه يک روز کشد در دهان؟
گرت به مغز اندر هوش است و راي
روي بگردان ز دروغ زمان
آزت هر روز به فردا دهد
وعده چيزي که نباشد چنان
پير شدت بر غم و سختي و رنج
بر طمع راحت شخص جوان
بر تو به اميد بهي، روز روز
چرخ و زمان مي شمرد ساليان
دشمن توست اي پسر اين روزگار
نيست به تو در طمعش جز به جان
کژدم دارد بسي از بهر تو
کرده نهان زير خز و پرنيان
اي شده غره به جهان، زينهار
کايمن بنشيني از اين بدنشان
تو به در او شده زنهار خواه
دشنه همي مالدت او بر فسان
چون تو بسي خورده است اين اژدها
هان به حذرباش ز دندانش، هان!
نامه شاهان عجم پيش خواه
يک ره و بر خود به تامل بخوان
کوت فريدون و کجا کيقباد؟
کوت خجسته علم کاويان؟
سام نريمان کو و رستم کجاست
پيشرو لشکر مازندران؟
بابک ساسان کو و کو اردشير؟
کوست؟ نه بهرام نه نوشيروان!
اين همه با خيل و حشم رفته اند
نه رمه مانده است کنون نه شبان
رهگذر است اين نه سراي قرار
دل منه اينجا و مرنجان روان
ايزد زي خويش همي خواندت
اي شده فتنه به زمين و زمان
چند چپ و راست بتابي ز راه
چون نروي راست در اين کاروان؟
چند ربودي و ربائي هنوز
توشه در اين ره ز فلان و فلان؟
باک نداري که در اين ره به زرق
که بفروشي بدل زعفران
فردا زين خواب چه آگه شوي
سود نداردت خروش و فغان
چونکه نينديشي از آن روز جمع
کانجا باشند کهان و مهان؟
آنجا آن روز نگيردت دست
نه پسر و نه پدر مهربان
زير گناهان گران و وبال
سست شدت گردن و پشت و ميان
خيره چه گوئي تو که «بادي است اين
در شکم و پشت و ميانم روان؟
نيست مرا وقت ضعيفي هنوز
بشکند اين را شکر و باديان »
روي نخواهي که به قبله کني
تات نخوابند چو تخته ستان
جز به گه بازپسين دم زدن
از تو نجبند به شهادت زبان
چونکه به پرهيز و به توبه، سبک
نفگني از گردن بار گران؟
تا تو يکي خانه نو ساختي
يکسره همسايه ت بي خان و مان
در سپه جهل بسي تاختي
اکنون يک چند گران کن عنان
ديو قرين تو چرا گشت اگر
دل به گمان نيست تو را در قران
گر به گماني ز قران کريم
خود ببري کيفر از اين بدگمان
سود نداردت پشيمان شدن
خود شود آن روز گمانت عيان
جان تو از بهر عبادت شده است
بسته در اين خانه پر استخوان
کان تو است اي تن و طاعت گهر
گوهر بيرون کن از اين تيره کان
جانت سوار است و تنت اسپ او
جز به سوي خير و صلاحش مران
خود سپس آرزوي تن مرو
چون خره بد سپس ماکيان
گيتي دريا و تنت کشتي است
عمر تو باد است و تو بازارگان
اين همه مايه است که گفتم تو را
مايه به باد از چه دهي رايگان
اي پسر خسرو حکمت بگو
تات بود طاقت و توش و توان
اي به خراسان در سيمرغ وار
نام تو پيدا و تن تو نهان
در سپه علم حقيقت تو را
تير کلام است و زبانت کمان
روز و شب از بحر سخن همچنين
در همي جوي و همي برفشان
تا ز تو ميراث بماند سخن
چون بروي زي سفر جاودان
خيز به فرمان امام جهان
برکش در بحر سخن بادبان