شماره ١٧٥

مر جان مرا روان مسکين
داني که چه کرد دوش تلقين؟
گفتا چو ستور چند خسپي
بنديش يکي ز روز پيشين
بنگر که چه کرده اي به حاصل
زين خوردن شور و تلخ و شيرين؟
بسيار شمرد بر تو گردون
آذارو دي و تموز و تشرين
بنگر که چو شنبليد گشته است
آن لاله آب دار رنگين
وان عارض چون حرير چيني
گشته است به فام زرد و پرچين
شاهين زمانه قصد تو کرد
بربايدت اين نفايه شاهين
تنين جهان دهان گشاده است
پرهيز کن از دهان تنين
جان و تن تو دو گوهر آمد
يکي زبرين دگر فرودين
بر گوهر خانگي مبخشاي
بخشاي بر آن غريب مسکين
رفتند به جمله يار کانت
بپسيچ تو راه را، و هلا، هين!
زيرا که پل است خر پسين را
در راه سفر خر نخستين
نو گشته کهن شود علي حال
ور، نيست مگر که کوه شروين
آن کودک همچو انگبين شد
آمد پيري ترش چو رخپين
بالين سر از هوس تهي کن
بر بستر دين بهوش بنشين
آئين تنت همه دگر شد
تو نيز به جان دگر کن آئين
زين صورت خوب خويش بنديش
با هفت نجوم همچو پروين
چشم و دهن و دو گوش و بيني
پروين تو است، خود همي بين
اين صورت خوب را نگه دار
تا نفگنيش به قعر سجين
غافل منشي ز ديو و برخوان
بر صورت خويش سورة التين
زي حرب تو آمده است ديوي
بدفعل تر از همه شياطين
آن اين تن توست، ازو حذر کن
وز مکر و فريب اين به نفرين
زين ديو نکال اگر ستوهي
بر مرکب دينت برفگن زين
از عهد و وفا زه و کمان ساز
از فکرت و هوش تير و ژوپين
ياري ندهد تو را بر اين ديو
جز طاعت و حب آل ياسين
گرد دل خود ز دوستي شان
بر ديو حصار ساز و پرچين
در باغ شريعت پيمبر
کس نيست جز آل او دهاقين
زين باغ نداد جز خس و برگ
دهقان هرگز بدين مجانين
زيرا که خرند و خر نداند
مر عنبر و عود را ز سرگين
بشتاب و بجوي راه اين باغ
گر نيست مگر به چين و ماچين
تين و زيتون ببين در اين باغ
وان شهر امين و طور سينين
اي جان تو را به باغ دهقان
از علم و عمل جمال و تزيين
در باغ شو و کنار پر کن
از دانه و ميوه و رياحين
برگ و خس و خار پيش خر کن
شمشاد و سمن تو را و نسرين
بر «حدثنا» مباش فتنه
بر سخته ستان سخن به شاهين
فرعون لعين بي خرد را
بر موسي دور خويش مگزين
مشک تبتي به پشک مفروش
مستان بدل شکر تبرزين
بالينت اگرچه خوب و نرم است
سر خيره منه به زير بالين
گوئي که فلان فقيه گفته است
آن فخر و امام بلخ و بامين
کاين خلق خداي را ببينند
بر عرش به روز حشر همگين
وان کو نه بر اين طريق باشد
او کافر و رافضي است و بي دين
اي تکيه زده بر اين در از جهل
بر خيره شده عصاي بالين
من پيش رو تو را نگويم
چيزي که فزايدت ز من کين
ليکن رود اين مرا همانا
کاشتر بکشم به تيغ چوبين
اي حجت بقعت خراسان
با ديو مکن جدال چندين
در دولت فاطمي بياگن
ديوانت به شعر حجت آگين
تا نور برآورد ز مغرب
تاويل نماز بامدادين