شماره ١٧٠

از دهر جفا پيشه زي که نالم؟
گويم ز که کرده است نال نالم؟
با شست و دو سالم خصومت افتاد
از شست و دو گشته است زار حالم
مالي نشناسم ز عمر برتر
شايد که بنالم ز بهر مالم
يک چند جمالم فزون همي شد
گفتي که يکي نو شده هلالم
در خواب نديدي مگر خيالم
آن سرو سهي قد مشک خالم
چون ديد زمانه که غره گشتم
بشکست به دست جفا نهالم
بربود شب و روز رنگ و بويم
برکند مه و سال پر و بالم
زين ديو دژاگه چو گشتم آگه
زين پس نکند صيد به احتيالم
گاه از در مير جليل گويد
«بنگر به فر و نعمت و جلالم
گر سوي من آئي عزيز گردي
پيوسته بود با تو قيل و قالم »
گه ياد دهد آن زمان که بودي
پيشم شده جمله تبار و آلم
آنها که نبودي مگر بديشان
مسعود مرا بخت و نيک فالم
گويد « به چه معني حرام کردي
برجان و تن خويشتن حلالم؟
چه ت بود نگشتي هنوز پيري
که ت رخت نمانده است در جوالم؟»
اي دهر جز از من بجوي صيدي
نه مرد چنين مکر و افتعالم
من نيستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و يالم
حق است و حقيقت به پيش رويم
زاني تو فگنده پس قذالم
چون طمع بريدم ز مال شاهان
پس مدحت شاهان چرا سگالم؟
من جز که به مدح رسول و آلش
از گفتن اشعار گنگ و لالم
گر ميل کند سوي هزل گوشم
به انگشت خرد گوش خود بمالم
جز راست نگويم ميان خصمان
با باد نگردم که من نه نالم
هنگام عدالت به خار خارد
مر ديده بدخواه را خيالم
چون من ز حقايق سخن گشايم
سقراط و فلاطون سزد عيالم
اي فخرکننده بدانکه گوئي
«بر درگه سلطان من از رجالم
امروز تگينم بخواند و فردا
داده است نويد عطا ينالم »
زان که ش تو خداوند مي پسندي
ننگ است مرا گر بود همالم
وان چيز که او را همي بجوئي
حقا که گرفته است ازو ملالم
بحر است مرا در ضمير روشن
در شعر همي در ازان فتالم
بر دشت فصاحت مطير ميغم
در باغ بلاغت بزان شمالم
وانجا که بيايد تموز جاهل
من خفته و آسوده در ظلالم
رفتم پس دنيا بسي وليکن
افلاک بران داد گوشمالم
گر نيز غرور جهان بخرم
پس همچو تو گم بوده در ضلالم
ايزد مکنادم دعا اجابت
گر جز که زفضلش بود سؤالم
صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شد شمار سالم
در حب رسول خدا و آلش
معروف چو خورشيد بر زوالم
وز مدحت ايشان نگر که ايدون
گشته است مطرز پر مقالم
مامور خداوند قصر و عصرم
محمود بدو شد چنين خصالم
مستنصريم ور ازين بگردم
چون دشمن بي دينش بد فعالم
زو گشت به حاصل کمال عالم
من بنده آن عالم کمالم
بي او قدحي آب شور بودم
و امروز بدو چشمه زلالم
قولم همه هزل و محال بودي
هزلم همه حکمت شد و محالم
بي مغز سفاليم ديده بودي
امروز همه مغز بي سفالم
من گوهر دين رسول حقم
منکوهم اگر مانده در حبالم
تاجم سر پر مغز را وليکن
مر پاي تهي مغز را عقالم