شماره ١٦٨

دوش تا هنگام صبح از وقت شام
برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومي فروشد سوي شام
همچو دو فرزند نوح اند اي عجب
روز همچون سام و تيره شب چو حام
شب هزاران در در گيسو کشيد
سرخ و زرد و بي نظام و با نظام
کس عروسي در جهان هرگز نديد
گيسوش پرنور و رويش پر ظلام
جز که بدکردار کس بيدار نه
کس چنين حالي نديد اي واي مام
روي اين انوار عالم سوي ما
بر مثال چشمهاي بي منام
گفتيي هر يک رسول است از خداي
سوي ما و نورهاشان چون پيام
اين زبان هاي خداي اند، اي پسر
بودني ها زين زبان ها چون کلام
نشنود گفتارهاشان جز کسي
که ش خرد بگشاد گوش دل تمام
قول بي آواز را چون بشنوي؟
چون نديدي رفتن بي پاي و گام
گر همي عاصي نگويد عاصيم
بر زبان، فعلش همي گويد مدام
بر کف جاهل همي گويد نبيد
در بر فاسق همي گويد غلام
قول چون خرما و همچون خار فعل
اين نه دين است اين نفاق است، اي کرام
من که نپسندم همي افعال زشت
جز به يمگان کرد چون يارم مقام؟
گر به دين مشغول گشتم لاجرم
رافضي گشتم و گمراه نام
دست من گير اي اله العالمين
زين پر آفت جاي و چاه تار پام
داور عدلي ميان خلق خويش
بي نيازي از کجا و از کدام
آنکه باطل گويد از ما برفگن
روز محشر بر سرش ز اتش لگام
در تعجب مانده بودم زين قبل
تا بگاه صبح بام از گاه شام
چون سپيده دم به حکمت برکشيد
از نيام نيلگون زرين حسام
چون ضمير عاقلان شد روي خاک
وز جهان برخاست آن چون قير دام
همچنين گفتم که روزي برکشد
فاطمي شمشير حق را از نيام
دين جد خويش را تازه کند
آن امام ابن الامام ابن الامام
بار شاخ عدل يزدان بوتميم
آن به حلم و علم و حکم و عدل تام
جز به راه نردبان علم او
نيستت راهي بر اين پرنور بام
بي بيانش عقل نپذيرد گزاف
زانکه جز به آتش نشايد خورد خام
خلق را اندر بيان دين حق
او گزارد از پدر وز جد پيام
جوهر محض الهي نفس اوست
زين جهان يکسر بر آن جوهر ورام
سر برآر اين دام گنبد را ببين،
اي برادر، گرد گردان بر دوام
وين زمان را بين که چون همچون نهنگ
بر هلاک خلق بگشاده است کام
وين سپاه بي کران در يکدگر
اوفتاده چون سگان اندر عظام
نه ببيند نه بجويد چون ستور
چشم دل شان جز لباس و جز طعام
جهل و بي باکي شده فاش و حلال
دانش و آزادگي گشته حرام
باشگونه کرده عالم پوستين
زاد مردان بندگان را گشته رام
گرت خوش آمد طريق اين گروه
پس به بي شرمي بنه رخ چون رخام
بر در شوخي بنه شرم و خرد
وانگهي گستاخ وار اندر خرام
چون برآهختي زتن شرم، اي پسر،
يافتي ديبا و اسپ و اوستام
دهر گردن کي به دست تو دهد
چون تو او را چاکري کردي مدام؟
ور سلامت را نمي داد او عليک
پيشت آيد بي تکلف به سلام؟
ور بريدستي چو من زيشان طمع
همچو من بنشين و بگسل زين لئام
در تنوري خفته با عقل شريف
به که با جاهل خسيس اندر خيام
پند حجت را به دانش دار بند
تا تو را روشن شود ايام و نام