شماره ١٦٧

از صحبت خلق دل گسستم
انديشه نديم دل بسستم
در آب نميدي آن ردا را
کش طمع طراز بود شستم
چون سايه جهان پس من آمد
چون ديد که من ازو بجستم
جوينده جسته گشت، از من
مي جست چو من هميش جستم
وان ديو که پيش من همي رفت
بر پاي بماند و من نشستم
برگردن من نشسته بودي
و اکنونش به زير پاي خستم
برگشت زمن بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم
ليکن نرهم همي ز قومش
هرچند زمکر او بجستم
يک چند ميان جمع ديوان
تا کور بدم چو ديو ز ستم
از لشکرشان سپس نماندم
تا بود چو کاهشان سپستم
ليکن ببريد ديوم از من
چون ديد که من چنو نه مستم
من دست هوا به حبل حکمت
بستم به سزا و سخت بستم
بر چرخ رسيد بانگ و نامم
منگر به حديث نرم و پستم
اين امت بت پرست را بين
آويخته حلقشان به شستم
خواهند همي که همچو ايشان
من جز که خداي را پرستم
والله که همي نخورد خواهم
با شکر بت پرست پستم
در من نرسند ازانکه بيش است
از ششصدشان به فضل شستم
چون من نبود کسي که بيش است
از قامت او بسي بدستم
اي شاد شده بدانکه يک چند
چون مويه گران همي گرستم
پيوسته شدم نسب به يمگان
کز نسل قباديان گسستم
از خاکم اگر بکند ديوت
در سنگ بر غم تو برستم
تيغ حجت به روز روشن
در حلق امام تو شکستم
مرديم چنانکه تو بخواهي،
اي ديو، بهر کجا که هستم
دل در شکمش به تير برهان
هرچند نخواستي تو خستم
بيمار و شکسته دل شده ستند
از قوت حجت درستم
هر سال يکي کتاب دعوت
به اطراف جهان همي فرستم
تا داند خصم من که چون تو
در دين نه ضعيف و خوار و سستم