شماره ١٥٩

پانزده سال برآمد که به يمگانم
چون و از بهر چه؟ زيرا که به زندانم
به دو بندم من ازيرا که مر اين جان را
عقل بسته است و به تن بسته ديوانم
چه عجب گر ندهد ديو مرا گردن؟
سروريش چه کنم؟ من نه سليمانم
مر مرا آنها دادند که سلمان را
نيستم همچو سليمان که چو سلمانم
همچو خورشيد منور سخنم پيداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
نور گيرد دلت از حکمت من چون ماه
که دلت را من خورشيد درفشانم
کان علم و خردو حکمت يمگان است
تا من مرد خردمند به يمگانم
گرد گر گشت تنم نيست عجب زيراک
از تن پير در اين گنبد گردانم
از ره دين که به جان است نگشته ستم
زانکه در زير فلک نيست چو تن جانم
مر مرا گوئي: چون هيچ برون نائي؟
چه نکوهيم گر از ديو گريزانم؟
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائي
گر تو داني که نه گوبان و نه خربانم؟
با گروهي که بخندند و بخندانند
چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟
ور بر اين قوم بخندم چو بيازارم
پس بر اين خنده جز آزار نخندانم
از غم آنکه دي از بهر چه خنديدم
خود من امروز به دل خسته و گريانم
خنده از بي خردان خيزد، چون خندم
چون خرد سخت گرفته است گريبانم؟
نروم نيز به کام تن بي دانش
چون روم نيز چو از رفته پشيمانم؟
تازه رويم به مثل لاله نعمان بود
کاه پوسيده شد آن لاله نعمانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد
نبود فردا جز باد در انبانم
چون نينديشم کز بهر چرا بسته است
اندر اين کالبد ساخته يزدانم؟
دي به دشت اندر چون گوي همي گشتم
وز جفاي فلک امروز چو چوگانم
گر من آنم که چو ديباجي نو بودم
چونکه امروز چو خفسانه خلقانم؟
زين پسم باز کجا برد همي خواهد
چون برون آرد از اين خانه بيرانم؟
اندر اين خانه ستم کردم و خوش خوردم
چون ستوران که تو گفتي که نه انسانم
چون نترسم که چو جائي بروم ديگر
به بد خويش بياويزم و در مانم؟
چون هم امروز نگويم که چو درمانم
به چنان جا که کند دارو و درمانم
گر به دندان ز جهان خيره درآويزم
نهلندم، ببرند از بن دندانم
خيزم اکنون که از اين راز شدم آگه
گرد کردار بد از جامه بيفشانم
پيشتر زانکه از اين خانه بخوانندم
نامه خويش هم امروز فرو خوانم
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا
خيره بر خويشتن امروز چه پوشانم؟
بد من نيکي گردد چو کنم توبه
که چنين کرد ايزد وعده به فرقانم
بکنم هرچه بدانم که درو خير است
نکنم آنچه بدانم که نمي دانم
حق هرکس به کم آزاري بگزارم
که مسلماني اين است و مسلمانم
نروم جز سپس پيش رو رحمان
گر درست است که من بنده رحمانم
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
اين قدر دانم ايرا که نه حيرانم
گه چنين گه نه چنين، اين سخن مست است
چشم دارم که نخواني سوي مستانم
هرکه م او از پس تقليد همي خواند
نتوانم سپسش رفتن، نتوانم
چند پرسي که «چگوئي تو به ياران در؟»
چون نپرسي زهمه امت يکسانم؟
گر مسلمانان ياران نبي بودند
من مسلمانم، من نيز ز يارانم
گر چو تو شيعت ايشان نبوم من نيست
بس شگفتي که نه من امت ايشانم
گر ببايد گرويدن به کسي ديگر
با محمد، پس پيش آر تو برهانم
خشم يک سو فگن اينک تو و اينک من
گر سواري پس پيش آي به ميدانم
پيش من سرکه منه تا نکني در دل
که بخري به دل سرکه سپندانم
چون به حرب آئي با دشنه نرم آهن؟
مکن، اي غافل، بنديش ز سوهانم
گر تو را پشت به سلطان خراسان است
هيچ غم نيست ز سلطان خراسانم
صد گواه است مر عدل که من ز ايزد
بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم
از در سلطان ننگ است مرا زيراک
من به نيکو سخنان بر سر سرطانم
نه بجز پيش خداي از بنه برپايم
نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجت نايب پيغمبر سبحانم
پيش دنيا نکنم دست همي تا او
نکشد در قفص خويش به دستانم
تخته کشتي نوحم به خراسان در
لاجرم هيچ خطر نيست ز طوفانم
غرقه اند اهل خراسان و ني آگاهند
سر به زانو بر من مانده چنين زانم
اي سر مايه هر نصرت، مستنصر،
من اسير غلبه ي لشکر شيطانم
عدل و احسان تو طوق است در اين گردن
غرقه عدل تو و بنده احسانم
کس به ميزان خرد نيست مرا پاسنگ
چون گران است به احسان تو ميزانم
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت توست درو ميوه و ريحانم
تو نبيره و پسر موسي و هاروني
زين قبل من عدو لشکر هامانم
همچو پر نور دل تو، ز عوار و عيب،
من بيچاره ز عصيان تو عريانم
دفترم پر ز مديح تو و جد توست
که من از عدل و زاحسانت چو حسانم