شماره ١٥٢

بسي رفتم پس آز اندر اين پيروزه گون پشکم
کم آمد عمر و نامد مايه آز و آرزو را کم
فرو باريد مرواريد گرد اين سيه ديبا
که بر دو عارض من بست دست بي وفا عالم
به مرواريد و ديبا شاد باشد هر کسي جز من
که ديباي بناگوشم به مرواريد شد معلم
بگريم من بر اين نرگس که بر عارض پديد آمد
مرا، زيرا که بفزايد چو نرگس را بيايد نم
درخت مردمي را نيست اسپرغم بجز پيري
خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم
ز بر خمد درخت، آري، وليکن بر درخت تو
شکوفه هست و باري نيست، بي بر چون گرفتي خم؟
به چشم دل ببين بستان يزدان را گشن گشته
به گوناگون درختاني که بنشانده ستشان آدم
گرفته بر يکي خنجر يکي مرهم يکي نشتر
يکي هپيون يکي عنبر يکي شکر يکي علقم
يکي چون مرغ پرنده وليک پرش انديشه
يکي ماننده گزدم وليکن نيش او در فم
يکي را سر همي سايد ز فر و فخر بر کيوان
يکي را سر نشايد جز به زير سنگ چون ارقم
يکي را بيخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم
يکي را روي کفر و، دست جور و، پاي او تهمت
همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم
يکي چون آب زير که به قول خوش فريبنده
چو شاخي بار او نشتر وليکن برگ او مبرم
يکي گويد شريفم من عرابي گوهر و نسبت
يکي گويد عجم را پادشا مر جد من بد جم
شرف در علم و فضل است اي پسر، عالم شو و فاضل
تو علم آور نسب، ماور چو بي علمان سوي بلعم
نه چون موسي بود هر کس که عمرانش پدر باشد
نه چون عيسي بود هر کس که باشد مادرش مريم
ز راه شخص ماننده است نادان مرد با دانا
چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم
به پيغمبر عرب يکسر مشرف گشت بر مردم
ز ترک و روم و روس و هند و سند و گيلي و ديلم
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخيزد
يکي سنگي بود رکن و يکي شوراب چه زمزم
اگر دانش بيلفنجي به فضل تو شرف يابد
پدرت و مادر و فرزند و جد خويش و خال و عم
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زيبا
چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم
شريعت کان دانش گشت و فرقان چشمه حکمت
يکي مر زر دين را که يکي مر آب دين را يم
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است
از اين جان دوم يک دم به جان اولت بر دم
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهي تو
کناره کرد بايدت اي پسر زين بي کرانه رم
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن
وليکن با رم از هر گونه اي کايد همي بر چم
سخن چون تار توزي خوب و باريک و لطيف آور
سخن چون تار بايد تا برون آئي ز تار و تم
پديد آرد سخن در خلق عالم بيشي و کمي
چو فردا اين سخن گويان برون آيند از اين پيشکم
تو را بر بام زاري زود خواهد کرد نوحه گر
تو بيچاره همي مستي کني بر بانگ زير و بم
سوي رود و سرود آسان دوي ليکنت مزدوران
سوي محراب نتوانند جنبانيد به بيرم
سبک باشي به رقص اندر، چو بانگ مؤذنان آيد
به زانو در پديد آيدت ناگه علت بلغم
ستمگاري و اندر جان خود تخم ستم کاري
وليکن جانت را فردا گزايد تخم بار سم
تو را فردا ندارد سود آب روي دنيائي
اگر بر رويت اي نادان براني آب رود زم
تو را غم کم نيايد تا به دين دنيا همي جوئي
چو دنيا را به دين دادي همان ساعت شوي کم غم
تو را ديوي است اندر طبع رستم خو ستم پيشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستي از رستم
در اين پيروزه گون طارم مجوي آرام و آسايش
که نارامد به روز و، شب همي ناسايد اين طارم
اگر حکمت به دست آري به آساني روي زين جا
وگر حکمت نيلفنجي برون شد بايدت به ستم
نيايد با تو زين طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم
ز بهر آنچه کايد با تو گر غمگين بوي شايد
ز بهر آنچه کايدر ماند خواهد چون بوي مغتم؟
ز بهر چيز بي حاصل نرنجي به بود، زيرا
بسي بهتر سوي دانا ز مرد ژاژخاي ابکم
گشاده ستي به کوشش دست، بر بسته دهان و دل
دهن بر هم نهاده ستي مگر بنهي درم بر هم
نبايد نرم کردن گردن از بهر درم کس را
نبشته است اين سخن در پندنامه سام را نيرم
گهر يابد به شعر حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز به شعر اندر گهر يابد کسي مدغم