شماره ١٤٨

اين روزگار بي خطر و کار بي نظام
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام
بر تو موکلند بدين وام روز و شب
بايدت باز داد به ناکام يا به کام
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با اين دو وام دار تو را کي رود کلام؟
اندر جهان تهي تر ازان نيست خانه اي
کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام
شوم است مرغ وام، مرو را مگير صيد
بي شام خفته به که چو از وام خورده شام
رفتنت سوي شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غريب سوي خانه گام گام
جوي است و جر بر ره عمرت ز دردها
ره پر ز جر و جوي و هوا سرد و، تار بام
ليکن تو هيچ سير نخواهي همي شدن
زين جر و جوي کوفتن و راه بي نظام
هر روز روزگار نويدي دگر دهدت
کان را هگرز ديد نخواهي همي خرام؟
اي روزگار، چونکه نويدت حلال گشت
ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟
احسان چرا کني و تفضل بجاي آنک
فردا برو به چنگ و جفا بر کشي حسام؟
هر کو قرين توست نبيند ز تو مگر
کردارهاي ناخوش و گفتارهاي خام
گفتارهات من به تمامي شنوده ام
زيرا که من زبان تو دانم همه تمام
بيزارم از تو و همه يارانت، مر مرا
تا حشر با شما نه عليک است و نه سلام
در کار خويش عاجز و درمانده نيستم
فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
ليکن مرا به گرسنگي صبر خوشتر است
چون يافتن ز دست فرومايگان طعام
با آب روي تشنه بماني ز آب جوي
به چون ز بهر آب زني با خران لطام
از چاشت تا به شام تو را نيست ايمني
گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام
آزاده و کريم بيالايد از لئيم
چون دامن قبات نيفشاني از لئام
ماميز با خسيس که رنجه کند تو را
پوشيده نرم نرم چو مر کام را ز کام
جز رنجگي هگرز چه بيني تو از خسيس
جز رنجگي چه ديد هگرز از ز کام کام؟
بدخو شدي ز خوي بد يار بد، چنانک
خنجر خميده گشت چو خميده شد نيام
گر شرمت است از آنکه پس ناکسي روي
پرهيز کن ز ناکس و با او مکش زمام
شهوت فرو نشان و به کنجي فرو نشين
منشين بر اسپ غدر و طمع را مده لگام
در نامه طمع ننوشته است دست دهر
ز اول مگر که ذل و سرانجام واي مام
اي بي وفا زمانه مرا با تو کار نيست
زيرا که کارهاي تو دام است، دام، دام
بي باک و بدخوي که نداني به گاه خشم
مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام
من دست خويش در رسن دين حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
تدبير آن همي کنم اکنون که بر شوم
زين چاه زشت و ژرف بدين بي قرار بام
سوي بهشت عدن يکي نردبان کنم
يک پايه از صلات و دگر پايه از صيام
اي بر سر دو راه نشسته در اين رباط
از خواب و خورد بيهده تا کي زني لکام؟
از طاعت تمام شود، اي پسر، تو را
اين جان ناتمام سرانجام کار تام
ايزد پيام داد به تو کاهلي مکن
در کار، اگر تمام شنوده ستي آن پيام
گفتا که «کارهاي جهان جمله بازي است
جاي مقام نيست، مجو اندرو مقام »
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن، دراز چه افگنده اي زمام؟
گر عمر خويش نوح تو را داد و سام نيز
زايدر برفت بايدت آخر چو نوح و سام
سنگي زده است پيري بر طاس عمر تو
کان را به هيچ روي نيابد کسي لحام
پيري و سستي آمد و کشتيم خفت و خيز
زين بيشتر نساخت کسي مرگ را طعام
فرجام کار خويش نگه کن چو عاقلان
فرجام جوي روي ندارد به رود و جام
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
بر يک نهاد ماند نخواهد همي مدام