شماره ١٤٧

حاجيان آمدند با تعظيم
شاکر از رحمت خداي رحيم
جسته از محنت و بلاي حجاز
رسته از دوزخ و عذاب اليم
آمده سوي مکه از عرفات
زده لبيک عمره از تنعيم
يافته حج و کرده عمره تمام
باز گشته به سوي خانه سليم
من شدم ساعتي به استقبال
پاي کردم برون ز حد گليم
مر مرا در ميان قافله بود
دوستي مخلص و عزيز و کريم
گفتم او را «بگو که چون رستي
زين سفر کردن به رنج و به بيم
تا ز تو باز مانده ام جاويد
فکرتم را ندامت است نديم
شاد گشتم بدانکه کردي حج
چون تو کس نيست اندر اين اقليم
باز گو تا چگونه داشته اي
حرمت آن بزرگوار حريم:
چون همي خواستي گرفت احرام
چه نيت کردي اندر آن تحريم؟
جمله برخود حرام کرده بدي
هرچه مادون کردگار قديم؟»
گفت «ني » گفتمش «زدي لبيک
از سر علم و از سر تعظيم
مي شنيدي نداي حق و، جواب
باز دادي چنانکه داد کليم؟»
گفت «ني » گفتمش «چو در عرفات
ايستادي و يافتي تقديم
عارف حق شدي و منکر خويش
به تو از معرفت رسيد نسيم؟»
گفت «ني » گفتمش «چون مي کشتي
گوسفند از پي يسير و يتيم
قرب خود ديدي اول و کردي
قتل و قربان نفس شوم لئيم؟»
گفت «ني » گفتمش «چو مي رفتي
در حرم همچو اهل کهف و رقيم
ايمن از شر نفس خود بودي
وز غم فرقت و عذاب جحيم؟»
گفت «ني » گفتمش «چو سنگ جمار
همي انداختي به ديو رجيم
از خود انداختي برون يکسر
همه عادات و فعلهاي ذميم؟»
گفت «ني » گفتمش «چو گشتي تو
مطلع بر مقام ابراهيم
کردي از صدق و اعتقاد و يقين
خويشي خويش را به حق تسليم؟»
گفت «ني » گفتمش «به وقت طواف
که دويدي به هروله چو ظليم
از طواف همه ملائکتان
ياد کردي به گرد عرش عظيم؟»
گفت «ني »گفتمش «چو کردي سعي
از صفا سوي مروه بر تقسيم
ديدي اندر صفاي خود کونين
شد دلت فارغ از جحيم و نعيم؟»
گفت «ني » گفتمش «چو گشتي باز
مانده از هجر کعبه بر دل ريم
کردي آنجا به گور مر خود را
همچناني کنون که گشته رميم؟»
گفت « از اين باب هر چه گفتي تو
من ندانسته ام صحيح و سقيم »
گفتم «اي دوست پس نکردي حج
نشدي در مقام محو مقيم
رفته اي مکه ديده، آمده باز
محنت باديه خريده به سيم
گر تو خواهي که حج کني، پس از اين
اين چنين کن که کردمت تعليم »