شماره ١٤١

طمع ندارم ازين پس زخلق جاه و محل
مگر به خالق و دادار خلق عز و جل
حرام را چو ندانستمي همي ز حلال
چو سرو قامت من در حرير بود و حلل
به طبع رفت به زيرم همي جهان جهان
چو خوش لگام يکي اسپ تيز رو به مثل
دوان به سوي من از هر سوي حلال و حرام
چو سيل تيره و پر خس به پستي از سر تل
من فريفته گشته به جهل، تکيه زده
به قول جعفر و زيد و ثناي خيل و خول
فگند پهن بساطي به زير پاي نشاط
به عمر کوته خود در دراز کرده امل
مرا خبر نه ازانک اين جهان مرد فريب
به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل
گر از دروغ و ز درغل جهي بجه ز جهان
که هم دروغ زن است اين جهان و هم درغل
مدار دست گزافه به پيش اين سفله
که دست باز نيابي مگر شکسته و شل
ز پيش آنکه تو را برنهد به طاق جهان
تو بر نه او را، اي پور، مردوار به پل
محل و جاه چه جوئي به چاکري ز امير؟
چگونه باشد با چاکريت جاه و محل؟
به دست جان تو بر دنبلي به دست طمع
ببر دو دست طمع تا بيفتد اين دنبل
روا بود که به مير اجل تو پشت کني
اگر امير اجل باز دارد از تو اجل
تو را به درگه مير اجل که برد؟ طمع
اگر طمع نبود خود تؤي امير اجل
وگر اجل به امير اجل نيز رسد
چرا کني، تو بغا، دست پيش او به بغل؟
چرا که باز نگردي به طاعت خالق
به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟
به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طري و تازه شود تيره روي باغ به طل
حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو
بدين سه کاري گوئي به روز حشر بحل
چو گور دشت بسي رفته اي نشيب و فراز
چو عندليب بسي گفته اي سرود و غزل
چو روزگار بدل کرد تير تو به کمان
چرا کنون نکني تو غزل به زهد بدل؟
هزار شکر خداوند را که خرسند است
دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل
اگرچه زهد و مناقب جمال يافت به من
مرا بلند نشد قدر جز بدين دو قبل
شرف همي به حمل يابد آفتاب ارچند
نيافته است خطر جز که ز آفتاب حمل
به زهد و طاعت يابد عمارت و نزهت
دل معطل مانده، شده خراب و طلل
سبک به سوي در طاعت خداي گراي
اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل
اگرچه غرقه اي از فضل او نميد مباش
به علم کوش و زين غرق جهل بيرون چل
به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را
گلاب شايد و کافور سازد و صندل
مکن چنانکه در اين باب عاميان گويند
«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل »
سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکيم
اگر تو اين خر لنگت برون بري ز وحل
دراز گشت مقامت در اين رباط کهن
گران شدي و سبک جان بدي تو از اول
چو کاهلان همه خوردي و چيز نلفغدي
کنون ببايد بي توشه رفتن اي منبل
ازين ربودي و دادي بدان به زرق و فسوس
ازان برين زدي و زين بران به زرق و حيل
تو را جواني و جلدي گليم و سندل بود
کنونت سوخت گليم و دريده شد سندل
همه شدند رفيقان، تو را ببايد شد،
به کاهلي نگذارندت ايدرو به کسل
رهي درازت پيش است و سهمگن که درو
طعام و آب نشايد مگر به علم و عمل
دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است
چو خار و خس بود آري دروغ و مکر و خلل
به راستي رو، پورا، و راستي فرماي
کز اين دو گشت محمد پيمبر مرسل
نخست منزلت از دين حق به راستي است
درين خلاف نکرده است خلق از اهل ملل
اگر به دين حق اندر به راستي بروي
سرت ز تيره و حل برشود به چرخ زحل
چو گاو مهمل منشين ز دين و، دانش جوي
اگر تو گاو نه اي مانده از خرد مهمل
يکيت مشعله بايد، يکي دليل به راه
دليل خويش عمل گير، وز خرد مشعل
ز جهل بر وحلي، گر به علم دين برسي
خداي عز و جل دست گيردت ز وحل
به گوش در سخن حجت اي پسر عسل است
جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل