شماره ١٣٥

اي فگنده امل دراز آهنگ
پست منشين که نيست جاي درنگ
تو چو نخچير دل به سوي چرا
دهر پوشيده بر تو پوست پلنگ
دل نهادي در اين سراي سپنج
سنگ بسيار ساختي بر سنگ
چون گرفتي قرار و پست نشست
برکش اکنون بر اسپ رفتن تنگ
لشکري هر گهي که آخر کرد
نبود زان سپس بسيش درنگ
هر سوي شادمان به نقش و نگار
که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ
غايت رنگ هاست رنگ سياه
کي سيه کم شود به ديگر رنگ؟
اي به بي دانشي شده شب و روز
فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ
دشمن از تو همي گريزد و تو
سخت در دامنش زده ستي چنگ
زي تو آيد عدو چو نصرت يافت
کرده دل تنگ و روي پر آژنگ؟
زين جهان چونکه او مظفر گشت
کرده خيره سوي گريز آهنگ
گرت هوش است و سنگ دار حذر،
اي خردمند، از اين عظيم نهنگ
هوش و سنگت برد به گردون سر
که بدين يافت سروري هوشنگ
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش و مسند و اورنگ
وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ
دانش آموز و بخت را منگر
از دلت بخت کي زدايد زنگ؟
بخت آبي است گه خوش و گه شور
گاه تيره ي سياه و گاه چو زنگ
بخت مردي است از قياس دو روي
خلق گشته بدو درون آونگ
به يکي چنگش آخته دشنه است
به دگر چنگ مي نوازد چنگ
چون بياشفت بر کلنگ در ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ
ور به جيحون بر از تو برگردد
متحير بماندت بر گنگ
هيچ کس را به بخت فخري نيست
زانکه او جفت نيست با فرهنگ
به يک اندازه اند بر در بخت
مرد فرهنگ با مقامر و شنگ
سبب خشم بخت پيدا نيست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ
وين چنين چيز ديو باشد و من
از چنين ديو ننگ دارم، ننگ
نروم اندر اين بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ
اي پسر، با جهان مدارا کن
وز جفاهاي او منال و ملنگ
چون برآشفته گشت يک چندي
دوردار از پلنگ بدخو رنگ
من به اندک زمان بسي ديدم
اين چنين هاي هاي و لنگالنگ
پست بنشين و چشم دار بدانک
زود زير و زبر شود نيرنگ
دهر با صابران ندارد پاي
مثلي زد لطيف آن سرهنگ
که «چو گربه به زير بنشيند
موش را سر بگردد اندر غنگ »
سپس بي هشان خلق مرو
گر نخوردي تو همچو ايشان بنگ
ور جهان پر شد از مگس منداز
بر مگس خيره خيره تير خدنگ
هرکه او گامي از تو دور شود
تو ازو دور شو به صد فرسنگ
سنت حجت خراسان گير
کار کوته مکن دراز آهنگ
شعر او خوان که اندرو يابي
در بنهاده تنگ ها بر تنک