شماره ١٣٢

جهان را دگرگونه شد کارو بارش
برو مهربان گشت صورت نگارش
به ديبا بپوشيد نوروز رويش
به لولو بشست ابر گرد از عذارش
به نيسان همي قرطه سبز پوشد
درختي که آبان برون کرد ازارش
گهي در بارد گهي عذر خواهد
همان ابر بدخوي کافور بارش
که کرد اين کرامت همان بوستان را
که بهمن همي داشتي زارو خوارش؟
پر از حلقه شد زلفک مشک بيدش
پر از در شهوار شد گوشوارش
به صحرا بگسترد نيسان بساطي
که ياقوت پود است و پيروزه تارش
گر ارتنگ خواهي به بستان نگه کن
که پر نقش چين شد ميان و کنارش
درم خواهي از گلبانش گذر کن
وشي بايدت مگذر از جويبارش
چرا گر موحد نگشته است گلبن
چنين در بهشت است هال و قرارش
وگر آتش است اندر ابر بهاري
چرا آب ناب است بر ما شرارش؟
شکم پر ز لولوي شهوار دارد
مشو غره خيره به روي چو قارش
نگه کن بدين کاروان هوائي
که کافور و در است يکرويه بارش
سوي بوستانش فرستاده دريا
به دست صبا داده گردون مهارش
که ديده است هرگز چنين کارواني
که جز قطره باري ندارد قطارش؟
به سال نو ايدون شد اين سال خورده
که برخاست از هر سوي خواستارش
چو حورا که آراست اين پيرزن را؟
همان کس که آراست پيرار و پارش
کناره کند زو خردمند مردم
نگيرد مگر جاهل اندر کنارش
دروغ است گفتارهاش، اي برادر
به هرچه ت بگويد مدار استوارش
فريبنده گيتي شکارت نگيرد
جز آنگه که گوئي «گرفتم شکارش »
به جنگ من آمد زمانه، نبيني
سرو روي پر گردم از کارزارش
چو دود است بي هيچ خير آتش او
چو بيد است بي هيچ بر ميوه دارش
به خرما بني ماند از دور ليکن
به نسيه است خرما و نقد است خارش
نخرد بجز غمر خارش به خرما
ازين است با عاقلان خارخارش
پر از عيب مردم ندارد گرامي
کسي را که دانست عيب و عوارش
بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،
به بي خير خارش، به بي نور نارش
سوي دهر پر عيب من خوار ازانم
که او سوي من نيز خوار است بارش
به دين يافته است اين جهان پايداري
اگر دين نباشد برآيد دمارش
چو من از پس دين دويدم ببايد
دويدن پس من به ناچار و چارش
چو من مرد دينم همي مرد دنيا
نه آيد به کارم نه آيم به کارش
نبيند زمن لاجرم جز که خواري
نه دنيا نه فرزند زنهار خوارش
کسي را که رود و مي انده گسارد
بود شعر من هرگز انده گسارش؟
تو،اي بي خرد، گر خود از جهل مستي
چه بايدت پس خمر و رنج خمارش؟
نبيد است و ناداني اصل بلائي
که مرد مهندس نداند شمارش
يکي مرکب است، اي پسر، جهل بدخوي
که بر شر يازد هميشه سوارش
يکي بدنهال است خمر، اي برادر
که برگش همه ننگ و، عار است بارش
نيارم که يارم بود جاهل ايرا
کرا جهل يار است يار است مارش
نگر گرد ميخواره هرگز نگردي
که گرد دروغ است يکسر مدارش
چو ديوانه ميخواره هرچه ت بگويد
نه بر بد نه بر نيک باور مدارش
به خواب اندرون است ميخواره ليکن
سرانجام آگه کند روزگارش
کسي را که فردا بگريند زارش
چگونه کند شادمان لاله زارش؟
جهان دشمني کينه دار است بر تو
نبايد که بفريبدت آشکارش
من آگاه گشته ستم از غدر و غورش
چگونه بوم زين سپس يار غارش
نه ام يار دنيا به دين است پشتم
که سخت و بلند است و محکم حصارش
در اين حصار از جهان کيست؟ آن کس
که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش
هزبري که سرهاي شيران جنگي
ببوسند خاک قدم بنده وارش
به مردي چو خورشيد معروف ازان شد
که صمصام دادش عطا کردگارش
به زنهار يزدان درون جاي يابي
اگرجاي جوئي تو در زينهارش
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر دليل و نهارش
که دانست بگزاردن فام احمد
مگر تيغ و بازوي خنجر گزارش
علي آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بيم قوي نيزه مار سارش
خطيبان همه عاجز اندر خطابش
هزبران همه روبه اندر غبارش
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضيع و شريف و صغارو کبارش
چه گويم کسي را که ابليس گمره
کشيده است از راه يک سو فسارش؟
بگويم چو گويد «چهارند ياران »
بياهنجم از مغز تيره بخارش
چهار است ارکان عالم وليکن
يکي برتر و بهتر است از چهارش
چهار است فصل جهان نيز وليکن
بر آن هرسه پيداست فضل بهارش
دهد راز دل عاقلي جز به مردم
اگر چند نزديک باشد حمارش؟
هگرز آشنائي بود همچو خويشي
که پيوسته زو شد نبي را تبارش؟
علي بود مردم که او خفت آن شب
به جاي نبي بر فراش و دثارش
همه علم امت به تاييد ايزد
يکي قطره خرد بود از بحارش
گر از جور دنيا همي رست خواهي
نيابي مرادت جز اندر جوارش
من آزاد آزاد گردان اويم
که بنده است چون من هزاران هزارش
يکي يادگار است ازو بس مبارک
منت ره نمايم سوي يادگارش
فلک چاکر مکنت بيکرانش
خرد بنده خاطر هوشيارش
درختي است عالي پر از بار حکمت
که به انديشه بايدت خوردن ثمارش
اگر پند حجت شنودي بدو شو
بخور نوش خور ميوه خوش گوارش
مترس از محالات و دشنام دشمن
که پر ژاژ باشد هميشه تغارش