شماره ١٢٩

وبال است بر مرد عمر درازش
چو عمر درازش فزود اندر آزش
سوي چشمه شوربختي شتابد
کرا آز باشد دليل و نهازش
هر آن ناز کآغاز او آز باشد
مدارش به ناز و مخوان جز نيازش
به نازي کزو ديگري رنجه گردد
چه نازي که نايد بدين هيچ آزش؟
به خواب اندر است، اي برادر، ستمگر
چه غره شده ستي بدان چشم بازش؟
کرا در زيان کسان سود باشد
نداند خردمند باز از گرازش
مکن چشم بر بد کنش بازو گردش
مگرد و مشو تا تواني فرازش
که در مهر او کينه بسته است ازيرا
که بسته است چشم دل اين مهره بازش
بده پند و خاموش يک چند روزي
يله کن بر اين کره دور تازش
که خود زود بندازد اين شوم کره
بناگاه در چاه هفتاد بازش
جهان فريبنده را نوش بر روي
چو زهر است در پيش و رنج است نازش
کرا داد چيزي کزو باز نستد؟
کرا برگرفت او که نفگند بازش؟
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازيرا نسازدش هرگز نوازش
نمازت برد گرش خواري نمائي
وزو خوار گردي چو بردي نمازش
به راحت شدم من چو زو بازگشتم
درست است اين قول و اين است رازش
نبيني که گر بازگشتي، به ساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش
زگيتي حذر ساز و با او دوالک
مباز و برون کن دل از چنگ بازش
دل از راه دنيا به دين بازگردان
زعلم و عمل جوي زاد و جهازش
کند باز هرگز مگر دست طاعت
دري را که کرده است عصيان فرازش؟
اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
مکن خيره رنجه به راه حجازش
دلت گر ز بي طاعتي زنگ دارد
هلا به آتش علم و طاعت گدازش
کرا جامه عز بربود دنيا
به دين باز گردد بدو اعتزازش
يکي خوب ديبا شمر دين حق را
که علم است و پرهيز نقش و طرازش
کرا دست کوتاه يابي ز دانش
مشو فتنه بر مال و دست درازش
سزد گر ننازي تو بر صحبت او
وگر همچو نرگس بود پي پيازش
کرا ره گشاده شود سوي دانش
حقيقت شود سوي دانا مجازش
و گر چند پنهان و معزول باشد
نداند سرافراز جز سرفرازش
که نادان همان خوي بد پيشت آرد
وگر پاره پاره ببري به گازش
نسازد تو را طبع با گفته او
چو گفتار تو نوفتد طبع سازش
کسي کو به شهر محبت نيايد
بده سوي دشت عداوت جوازش
به حجت نگه کن که در دين و دنيا
چگونه است از اين ناکسان احترازش