شماره ١٢٥

صعب تر عيب جهان سوي خرد چيست ؟ فناش
پيش اين عيب سليم است بلاها و عناش
گر خردمند بقا يافتي از سفله جهان
همه عيبش هنرستي سوي دانا به بقاش
فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل
سوي او مي به بقا ماند ازيرا که فناش
کس جهان را به بقا تهمت بيهوده نکرد
که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش
او همي گويد ما را که بقا نيست مرا
سخنش بشنو اگر چند که نرم است آواش
گرچه بسيار دهد شاد نبايدت شدن
به عطاهاش که جز عاريتي نيست عطاش
روز پر نور و بها هست وليکن پس روز
شب تيره ببرد پاک همه نور و بهاش
به جواني که بدادت چو طمع کرد به جانت
گرچه خوب است جوانيت گران است بهاش
اين جهان آب روان است برو خيره مخسپ
آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش
اي پسر، چون به جهان بر دل يکتا شودت
بنگر در پدر خويش و ببين پشت دوتاش
گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش
که حکيمان جهانند درختان خداي
دگر اين خلق همه خار و خسانند و قماش
با همه خلق گر از عرش سخن گفت خداي
تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش
عرش او بود محمد که شنودند ازو
سخنش را، دگران هيزم بودند و تراش
عرش پر نور و بلند است به زيرش در شو
تا مگر بهره بيابد دلت از نور ضياش
نيک بنديش که از حرمت اين عرش بزرگ
بنده گشته است تو را فرخ و پيروز و جماش
مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببينش
گر نبيندش همي از شغب خويش اوباش
عرش اين عرش کسي بود که در حرب، رسول
چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش
آنکه بيش از دگران بود به شمشير و به علم
وانکه بگزيد و وصي کرد نبي بر سر ماش
آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدير
وز خداوند ظفر خواست پيمبر به دعاش
آنکه با هر کس منکر شدي از خلق جهان
جز که شمشير نبودي به گه حرب گواش
آنکه با علم و شجاعت چو قوي داد عطاش
به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش
هر خردمند بداند که بدين وصف، علي است
چون رسيد اين همه اوصاف به گوش شنواش
معدن علم علي بود به تاويل و به تيغ
مايه جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش
هر که در بند مثل هاي قران بسته شده است
نکند جز که بيان علي از بند رهاش
هر که از علم علي روي بتابد به جفا
چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش
تيغ و تاويل علي بر سر امت يکسر،
اي برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش
مايه خوف و رجا را به علي داد خداي
تيغ و تاويل علي بود همه خوف و رجاش
گر شما ناصبيان را بجز او هست امام
نيستم من سپس آن کس، دادم به شماش
گر شما جز که علي را بخريديد بدو
نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش
گاو را، گر چه گيا نيست چو لوزينه تر
به گوارد به همه حال ز لوزينه گياش
اي پسر، گر دل و دين را سفها لاش کنند
تو چو ايشان مکن و دين و دل خويش ملاش
به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد
مر کسي را که خطا کرد مکافات خطاش
که مکافات به بنده برساند به آخر
مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش
اين جهان، اي پسر، ا زخلق همه عمر چرد
جهد آن کن که مگر جان برهاني ز چراش
از چراگاه جهان آن شود، اي خواجه،برون
که به تاويل قران بررسد از چون و چراش
دين و دنيا را بنياد مثل کالبد است
علم تاويل بگويد که چگونه است بناش
دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصري
جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش
تن تو زرق و دغا داند، بسيار بکوش
تا به يک سو نکشدت از ره دين زرق و دغاش
جز که زرق تن جاهل سببي ديگر نيست
که يمک پيش تگين است و رمک بر در تاش
زرق تن پاک همه باطل و ناچيز شودت
که نبايد به در تاش و تگين بود فراش
گر بداني که تنت خادم اين جان تو است
بت پرستي نکني جان برهاني ز بلاش
تن همان گوهر بي رتبت خاکي است به اصل
گر گليمي بد يا ديبه رومي است قباش
چون يقيني که همي از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهيز و همي دار جداش
تنت فرزند گياه است و گيا بچه خاک
زين هميشه نبود ميل مگر سوي نياش
تن زميني است ميارايش و بفگن به زمينش
جان سمائي است بياموزش و بر بر به سماش
علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند
داروي علم خور ايرا که به علم است شفاش
سخن حجت بشنو که مر او را غرضي
نيست الا طلب فضل خداوند و رضاش