شماره ١٢٣

چه بود اين چرخ گردان را که ديگر گشت سامانش؟
به بستان جامه زربفت بدريدند خوبانش
منقش جامه هاشان را که شان پوشيد فروردين
فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش
همانا با خزان گل را به بستان عهد و پيمان بود
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پيمانش
ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش
به رخ بر بست خورشيد آن نقاب خز خلقانش
همان که سر که پوشيدش به ديبا باد نوروزي
خزاني باد پنهان کرد در محلوج کوهانش
يکي گردنده گوئي بر شد از دريا سوي گردون
که جز کافور و مرواريد و گوهر نيست در کانش
نهنگي را همي ماند که گردون را بيوبارد
چو از دريا برآمد جوش از بحر هر عصيانش
نباشد جز که يک ميدان نشيب و کوه و هامونش
نيايد بيش يک لقمه خراب و خاک و عمرانش
نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پيراهن
نگردد جز که از خورشيد فرسوده گريبانش
بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بياشوبد
ببارد آتش و دود از ميان کام و دندانش
خزينه ي آب و آتش گشت بر گردون که پنداري
زخشم خويش و از رحمت مرکب کرد يزدانش
بميرد چون بگريد سير تا هشيار پندارد
که چيزي جز که گريه نيست ترکيب تن و جانش
مگر تخت سليمان است کز دريا سحرگاهان
نباشد زي که و هامون مگر بر باد جولانش
چنين تيره چرائي، اي مبارک تخت رخشنده؟
همانا کز سليمانت بدزديدند ديوانش
تو مرغان را همي سايه کني امروز، اگر روزي
تو را سايه همي کردند و، او را نيز، مرغانش
فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خيمه
ميانجي کرد يزدانت ميان چرخ و ارکانش
چو دايه ي مهرباني جمله فرزندان عالم را
همي گردي کجا هستند در آباد و ويرانش
به فعل خوب تو خوب است روي زشت تو زي آن
که او مر آفرينش را بداند راه و سامانش
نه اندر صورت خوب است زيب مرد و نيکوئي
وليکن در خوي خوب است خوبي ي مرد و در دانش
سخن عنوان نامه ي مردم آمد، هر که را خواهي
که برخواني به چشم گوش بنگر سوي عنوانش
دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس
به چشم از روي پيدائش به گوش از جان پنهانش
نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نيست چون ديبا؟»
وليکن «چونکه ناداني؟» بسي گويند مردانش
نکوهش مرگ را ماند، ستايش زندگاني را،
چو ناداني بود علت مدان جز علم درمانش
بميرد صورت جسمي، سخن ماند ز ما زنده،
سخن دان را بر اين دعوي چو خورشيد است برهانش
همي طاووس را بکشي ز بهر پر رنگينش
بداري زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش
به حکمت کوش تا باشد که باشي بلبل يزدان
بماني جاودان اندر بهشت خلد رضوانش
نبيني چند احسان کرد بي طاعت بجاي تو؟
اگر طاعت کني بي شک مضاعف گردد احسانش
نبيني، گر خردمندي، که تو کرسي يزداني؟
نبيني کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟
زمين خوان خداي است، اي برادر، پر ز نعمت ها
که جز مردم نيابد بر همي از نعمت و خوانش
نيابد آن خوشي حيوان که مردم يابد از دنيا
و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حيوانش
ندارد شادمانش روي خوب و خز و سقلاطون
نبخشد بوي خوش هرگز عبير و عنبر و بانش
بيابان است اگر باع است يکسان است سوي او
نه شاد و خوش کند اينش نه مستوحش کند آنش
پديد آمد، پس اي دانا، که عالم خوان يزدان است
و حيوان چونکه طفلانند و جز تو نيست مهمانش
مر اين را چاشني پندار و شکرش کن زيادت را
و گر کفرانش پيش آري بترس از بند و تاوانش
به چشم دل نکو بنگر ببين اين خوان پر نعمت
که بنهاده است پيش تو در اين زنگاري ايوانش
اگر داني که مهماني چرا پس پست ننشستي؟
ببايد بهر تو يکسر زخوان ساران و پايانش
که جز تو نيز خواهد بود مهمانان مر ايزد را
که مي خواند در اين خوان شان ازو افلاک و دورانش
تو را افلاک و دوران خواند در ميدان يزداني
برونت رفت بايد تا نگردد تنگ ميدانش
همي خواهندت از ميدان برون راندن به دشواري
که با هر خوانده اي اين است رسم و سيرت و سانش
زمان چوگان گردون است و ميدان خاک و تو بر وي
مگر گوئي يکي گردنده گوئي پيش چوگانش
يکي زندان تنگ است اين که باغش ظن برد نادان
سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش
حذر کن زين ره افگن يار و بد خو دشمن خندان
که تا خلقت نگيرد ناگهان نشناسي آسانش
اگر با مير صحبت کرد ميرانيد ميرش را
و گر با خان برادر شد خيانت ديد ازو خانش
نياسايد ز بيدادي که مرکب تيز رو دارد
فرو سايدت اگر سنگي که بس تيز است سوهانش
بکش نفس ستوري را به دشنه ي حکمت و طاعت
بکش زين ديو دستت را که بسيار است دستانش
يکي غول فريبنده است نفس آرزو خواهت
که بي باکي چرا خورش است و ناداني بيابانش
به ره باز آيد اين گم راه ديوت گر بخواهي تو
مسلماني بيابد گر خرد باشد سليمانش
که را عقل از فضايل خلعتي ديني بپوشاند
نداند کرد از آن خلعت هگرز اين ديو عريانش
مرا در پيرهن ديوي منافق بود و گردن کش
وليکن عقل ياري داد تا کردم مسلمانش
مرا در دين نپندارد کسي حيران و گم بوده
جز آن حيران که حيراني دگر کرده است حيرانش
مرا گويند بد دين است و فاضل، بهتر آن بودي
که دينش پاک بودي و نبودي فضل چندانش
نبيند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را
که چشمش را بخست از ديدن او خار نقصانش
که چون خفاش نتواند که بيند روي من نادان
زمن پنهان شود زيرا منم خورشيد رخشانش
مغيلان است جاهل پيشم و، من پيش او ريحان
ندارد پيش ريحانم خطر ناخوش مغيلانش
همي گويد «بپرسيدش پس از ايمان به فرقان او
به پيغمبر رسول مصطفي از فضل يارانش
اگر کمتر ندارد مر علي را از همه ياران
نباشد جز که باطل زي خداي اسلام و ايمانش »
اگر منکر شوم دعويش را بر کفر و جهل من
گواهي يکسره بدهند جهال خراسانش
چرا گويد خردمند آنچه ندهد بر صواب آن
گوائي عقل بي آفت نه نيز آيات فرقانش؟
چرا گويم که بهتر بود در عالم کسي زان کس
که بر اعداي دين بر تيغ محنت بود بارانش؟
از آن سيد که از فرمان رب العرش پيغمبر
وصي کردش در آن معدن که منبر بود پالانش
از آن مشهور شير نر که اندر بدر و در خيبر
هوا از چشم خون باريد بر صمصام خندانش
شدي حيران و بي سامان و کردي نرم گردن را
اگر ديدي به صف دشمنان سام نريمانش
کسي کو ديگري را برگزيند بر چنين حري
بپرسد روز حشر ايزد ز تن بي روي بهتانش