شماره ١٢٢

پشتم قوي به فضل خداي است و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش
پيش خداي نيست شفيعم مگر رسول
دارم شفيع پيش رسول آل و عترتش
با آل او روم سوي او هيچ باک نيست
برگيرم از منافق ناکس شناعتش
دين خداي ملک رسول است و، خلق پاک
امروز امتان رسولند و رعيتش
گر سوي آل مرد شود مال او چرا
زي آل او نشد ز پيمبر شريعتش؟
بر بنده تو طاعت تو نيست نيم از انک
پيغمبر تو راست ز طاعت بر امتش
گفتت که بنده را تو به بي طاعتي مکش
وانگه نکشتت ار تو نبودي به طاعتش
اندر حمايتي تو ز پيغمبر خداي
مشکن حمايتش که بزرگ است حمايتش
پيغمبر است پيش رو خلق يکسره
کز قاف تا به قاف رسيده است دعوتش
آل پيمبر است تو را پيش رو کنون
از آل او متاب و نگه دار حرمتش
فرزند اوست حرمت او چون ندانيش
پس خيره خير اميد چه داري به رحمتش؟
آگه نه اي مگر که پيمبر کرا سپرد
روز غدير خم ز منبر ولايتش؟
آن را سپرد کايزد مر دين و خلق را
اندر کتاب خويش بدو کرد اشارتش
آن را که چون چراغ بدي پيش آفتاب
از کافران شجاعت پيش شجاعتش
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بيم ضربتش
آن را که در رکوع غني کرد بي سؤال
درويش را به پيش پيمبر سخاوتش
آن را که چون دو نام نهادش رسول حق
امروز نيز دوست سوي خلق کنيتش
آن را که هر شريفي نسبت بدو کنند
زيرا که از رسول خداي است نسبتش
آن را که کس به جاي پيمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب به هنگام هجرتش
آن را که مصطفي، چو همه عاجز آمدند،
در حرب روز بدر بدو داد رايتش
شيري، مبارزي، که سرشته است کردگار
اندر دل مبارز مردان محبتش
در حربگه پيمبر ما معجزي نداشت
از معجزات نيز قوي تر ز قوتش
قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت
بر کافر و مسلمان الا به قسمتش
در بود مر مدينه علم رسول را
زيرا جز او نبود سزاي امانتش
گر علم بايدت به در شهر علم شو
تا بر دلت بتابد نور سعادتش
او آيت پيمبر ما بود روز حرب
از ذوالفقار بود و ز صمصام آيتش
گنج خداي بود رسول و، ز خلق او
گنج رسول خاطر او بود و فکرتش
هر کو عدوي گنج رسول است بي گمان
جز جهل و نحس نيست نشان سلامتش
شير خداي را چو مخالف شود کسي
هرگز مکن مگر به خري هيچ تهمتش
شير خداي بود علي، ناصبي خر است
زيرا هميشه مي برمد خر ز هيبتش
هرک آفت خلاف علي بود در دلش
تو روي ازو بتاب و بپرهيز از آفتش
ليکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف
مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش
اندر مناظره سخن سرد ازو مگير
زيرا که نيست جز سخن سرد آلتش
چون علم نيستش که بگويد، جز اين محال
چون بند سخت گشت چه چيز است حيلتش؟
دشنام دارد او همه حجت کنون وليک
روزشمار که شنود اين سست حجتش؟
دعوي همي کند که من اهل جماعتم
ليکن ز جمع ديو گشن شد جماعتش
ابليس قادر است وليکن به خلق در
جز بر دروغ و حيله گري نيست قدرتش
قيمت سوي خداي به دين است و خلق را
آن است قيمتي که به دين است قيمتش
نصرت به دين کن اي بخرد مر خداي را
گر بايدت که بهره بيابي ز نصرتش
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زيرا که با زوال همال است دولتش
دنيا به سوي من به مثل بي وفا زني است
نه شاد باش ازو نه غمي شو ز فرقتش
نيک است ازان که نيک و بدش بر گذشتني است
چيزي دگر همي نشناسم فضيلتش
زهر است نعمتش چو نيابد همي رها
از مرگ هر کسي که چشيده است نعمتش
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زيرا ز نعمتش نشود دور محنتش
شايد که همتم نبود صحبت جهان
چون نيست جز که مالش من هيچ همتش
بسيار داد خلعتم اول وزان سپس
از من يگان يگان همه بربود خلعتش
از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک
پشتم به کردگار و رسول است و ملتش
بي حاجتم به فضل خداوند، لاجرم،
اندر جهان ز هر که به من نيست حاجتش
تا در دلم قران مبارک قرار يافت
پر برکتست و خير دل از خير و برکتش
منت خداي را که نکرده است منتي
پشتم به زير بار مگر فضل و منتش
منت خداي را که به وجود امام حق
بشناختم به حق و يقين و حقيقتش
آن بي قرين ملک که جز او نيست در جهان
کز ملک ديو يکسره خالي است ملکتش
با طلعت مبارک مسعود او ز سعد
خالي است مشتري را در قوس طلعتش
يارب، به فضل خويش تو توفيق ده مرا
تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش
و اندر رضاي او گه و بيگه به شعر زهد
مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش
مستنصري معاني و حکمت به نظم و نثر
بر امتت که خواند الا که حجتش؟