شماره ١٢٠

مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش
چون تو را خوار کند چون نکني خوارش ؟
هر که او انده و تيمار تو را کوشد
تو بخيره چه خوري انده و تيمارش؟
تن همان خاک گران سيه است ار چند
شاره زربفت کني قرطه و شلوارش
تن تو خادم اين جان گرانمايه است
خادم جان گرانمايه همي دارش
گر نخواهي که تو را خوار و زبون گيرد
برتر از قدرش و مقدارش مگذارش
تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر
خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش
خار و خس بفگن از اين شهره درخت ايرا
کز خس و خار نيابي مزه جز خارش
يار خرماست يکي خار، بتر ياري
يار بد عار بود دايم بر يارش
يار بد خار توست، اي پسر، از يارت
دور باش و بجز از خار مپندارش
يار چون خار تو را زود بيازارد
گر نخواهي که بيازاري مازارش
هر که با اوت همي صحبت راي آيد
بر رس، اي پور، نخست از ره و رفتارش
سيرت خوب طلب بايد کرد از مرد
گرچه خوب است مشو غره به ديدارش
صورت خوب بسي باشد بي حاصل
بر در و درگه و بر خانه و ديوارش
گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز
هست بسيار که خرما نبود بارش
هرکه بي سيرت خوب است و نکو صورت
جز همان صورت ديوار مينگارش
بد کنش را به سخن دست مده بر بد
که به تو باز رسد سرزنش از کارش
سر پيکان نشود در سپر و جوشن
تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش
صحبت نادان مگزين که تبه دارد
اندکي فايده را ياوه بسيارش
ميوه چون اندک باشد به درختي بر
بي مزه ماند در برگ به خروارش
ره و هنجار ستمگار همه زشت است
اي خردمند مرو بر ره و هنجارش
هرکه او بر ره کفتار رود، بي شک
سوي مردار نمايد ره کفتارش
مرد را چون نبود جز که جفا، پيشه
مارش انگار نه مردم، سوي ما مارش
مار مردم نيت بد بود اندر دل
بد نيت را جگر افگار کند مارش
هر که را قولش با فعل نباشد راست
در در دوستي خويش مده بارش
سير گرداندت از گفتن بي معني
تا مگر سير کني معده ناهارش
هم از آن کيسه دهش نقد که او دادت
نقد او بايد بردنت به بازارش
زرق پيش آر چو رزاق شود با تو
سر به سر باش و همي باش به مقدارش
گر همي خفته گمانيت برد خفته است
خفته بگذار و مکن بيهده بيدارش
سخن از مردم دين دار شنو، وان را
که ندارد دين، منگر سوي دينارش
زنگ دارد دل بد دين، من ازان ترسم،
که بيالايد زو دلت به زنگارش
نه مکان است سخن را سر بي مغزش
نه مقر است خرد را دل چون قارش
نيست آميخته با آب هنر خاکش
نيست آويخته در پود خرد تارش
نبري رنج برو بهتر، چون رنجه است
او ز گفتار تو، همچون تو ز گفتارش
خويشتن رنجه مکن نيز چو مي داني
که نخواهندت پرسيد ز کردارش
چه شوي غره به راهش چو همي بيني
که همي غره کند گنبد دوارش؟
رنجه و افگار شوي زو که چو خار است او
خارت افگار کند چون کني افگارش
به حذر باش، نبايد که چو مي کوشي
خود نگيريش و، بماني تو گرفتارش
نيک بنگر که کجا مي بردت گيتي
چون همي تازي بر مرکب رهوارش
از تو هموار همي دزدد عمرت را
چرخ بيدادگر و گشتن هموارش
پارش امسال فسانه است به پيش ما
هم فسانه شود امسالش چون پارش
نيست دشوار جهان بدتر از آسانش
چون همي بگذرد آسانش و دشوارش
زو مبين نيک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازنده او بين و ز سالارش
چون همي بر من زنهار خورد دنيا
خويشتن چون دهي، اي پور، به زنهارش؟
هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه
بفگند باز خود از گاه نگونسارش
تا به پيکار بود، صلح طمع مي دار
چون به صلح آمد مي ترس ز پيکارش
چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زيرا
يله بايدت همي کرد به ناچارش
اين جهان پيرزني سخت فريبنده است
نشود مرد خردمند خريدارش
پيش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش
سخن حجت مرغي است که بر دانا
پند بارد همه از پرش و منقارش
گر به پند اندر رغبت کني، اي خواجه،
پند نامه است تو را دفتر و اشعارش