شماره ١٠٦

بنالم به تو اي عليم قدير
از اهل خراسان صغير و کبير
چه کردم که از من رميده شدند
همه خويش و بيگانه بر خير خير؟
مقرم به فرقان و پيغمبرت
نه انباز گفتم تو را نه نظير
نگفتم مگر راست، گفتم که نيست
تو را در خدائي وزير اي قدير
به امت رسانيد پيغام تو
رسولت محمد بشير و نذير
قران را به پيغمبرت ناوريد
مگر جبرئيل آن مبارک سفير
مقرم به مرگ و به حشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمير
نخوردم برايشان به جان زينهار
نجستم سپاه و کلاه و سرير
سليمان نيم، همچو ديوان ز من
چرا شد رميده کبير و صغير؟
همان ناصرم من که خالي نبود
زمن مجلس مير و صدر وزير
به نامم نخواندي کس از بس شرف
اديبم لقب بود و فاضل دبير
ادب را به من بود بازو قوي
به من بود چشم کتابت قرير
به تحرير الفاظ من فخر کرد
همي کاغذ از دست من بر حرير
دبيري يکي خرد فرزند بود
نشد جز به الفاظ من سير شير
دبيران اسيرند پيش سخن
سخن پيش طبعم به طبع است اسير
اگر سير کشتم همي بشکفيد
به اقبال من نرگس از تخم سير
مرا بود حاصل ز ياران خويش
به شخص جوان اندرون عقل پير
کنون زان فزونم به هر فضل و علم
که طبعم روان است و خاطر منير
بجاي است در من به فضل خداي
همان فهم و آن طبع معني پذير
به چاه اندرون بودم آن روز من
بر آوردم ايزد به چرخ اثير
از اين قدر کامروز دارم به علم
نبوده ستم آن روز عشر عشير
گر آنگه به دنيا تنم شهره بود
کنون بهترم چون به دينم شهير
گر از خاک و از آب بودم، کنون
گلابم شد آن آب و، خاکم عبير
کنون مير پيشم ندارد خطر
گر آنگه خطر داشتم پيش مير
ز دين اند پيشم به دنيا درون
عزيزان ذليل و خطيران حقير
اگر مير مير است و کامش رواست
چنان که ش گمان است، گو شو ممير
کرا بانگ و نامش شود زير خاک
چه شادي کند خيره بر بانگ زير؟
چه بايدت رغبت به شيره کنون
که چون شير گشته است بر سرت قير؟
گلي تازه بوده ستي، آري، وليک
شده ستي کنون پژمريده زرير
نيارد کنون تازگي باز تو
نه خورشيد تابان نه ابر مطير
يکي سرو بودي چو آهن قوي
تو را سرو چنبر شد آهن خمير
هژيرت سخن بايد، اي پير، اگر
نباشد، چه باک است، رويت هژير؟
چو تيرت سخن بايد ايرا که نيست
گناه تو گر نيست قدت چو تير
بدان منگر اي خواجه کز ظاهري
نبيني همي مرد دين را ظهير
بصارت بيلفغد بايد که تو
ز خر به نه اي گر به چشمي بصير
بياموز و ماموز مر عام را
زعلم نهاني قليل و کثير
به خوشه ي قران در ببين دانه را
به انگور دين در رها کن عصير
گر از تو چو از من نفورست خلق
تو را به، مکن هيچ بانگ و نفير
دلم پر ز درد است، جهال خلق
زمن جمله زين اند دل پر زحير
اگر عامه بد گويدم زان چه باک؟
رها کرده ام پيش موشان پنير
نجنبد زجاي،اي پسر،چون درخت
به باد سحرگاه کوه ثبير
اگر ديو بستد خراسان ز من
گواه مني اي عليم قدير
خراسانيان گر نجستند دين
بتر زين که خودشان گرفتي مگير
به پيش ينال و تگين چون رهي
دوانند يکسر غني و فقير
چو عادند و ترکان چو باد عقيم
بدين باد گشتند ريگ هبير
مثالي از امثال قرآن تو را
نمودم نکو بنگر، اي تيز وير
بياويزد آن کس به غدر خداي
که بگريزد از عهد روز غدير
چه گوئي به محشر اگر پرسدت
از آن عهد محکم شبر با شبير؟
گر امروز غافل توي همچنين
بر اين درد فردا بماني حسير
وگر پند گيري زحجت، به حشر
تو را پند او بس بود دستگير