شماره ١٠٥

اي ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور
اسم تو ز حد و رسم بيزار
ذات تو ز نوع و جنس برتر
محمول نه اي چنانکه اعراض
موضوع نه اي چنانکه جوهر
فعلت نه به قصد آمر خير
قولت نه به لفظ ناهي شر
حکم تو به رقص قرص خورشيد
انگيخته سايه هاي جانور
صنع تو به دور دور گردان
آميخته رنگ هاي دلبر
ببريده در آشيان تقديس
وصف تو ز جبرئيل شه پر
بگشاده به شه نماي تنزيه
حسنت زعروس عرش زيور
هم بر قدمت حدوث شاهد
هم با ازلت ابد مجاور
اي گشته چو آفتاب تابان
از سايه نور خود مستر
معشوق جهاني و نداري
يک عاشق با سزاي در خور
بنهفته به سحر گنج قارون
يک در تو در دو دانه گوهر
عالم هم از اين دو گشت پيدا
آدم هم از اين دو برد کيفر
عالم چو يکي رونده دريا
سياره سفينه، طبع لنگر
آبش چو نبات سنگ حيوان
درش چو عقيق تو سخن ور
غواص چه چيز؟عقل فعال
شاينده به عقل يک پيمبر
علت چو سياست فرودين
از دست چه جنس؟ خصم بي مر
آخر چه؟ هر آنچه بود اول
مقصود چه؟ آنچه بود بهتر
بنگر به صواب اگر نه اي کور
بشنو به حقيقت ار نه اي کر
اي باز هوات در ربوده
از دام زمانه چون کبوتر
وي نخره حرص درکشيده
ناگه چو رسن سرت به چنبر
در قشر بمانده کي تواني
ديدن به خلاصه مقشر؟
از توبه و از گناه آدم
خود هيچ نداني، اي برادر
سر بسته بگويم، ار تواني
بردار به تيغ فکرتش سر
درويش کند ز راه ترتيب
نزديکي تو به سوي داور
در خلد چگونه خورد گندم
آنجا چو نبود شخص نان خور؟
بل گندمش آنگهي ببايست
کز خلد نهاد پاي بر در
اين قصه همه بديد آدم
ابليس نيامده ز مادر
در سجده نکردنش چه گوئي؟
مجبور بده ست يا مخير؟
گر قادر بد، خداي عاجز
ور عاجز بد، خدا ستمگر
کاري که نه کار توست مسگال
راهي که نه راه توست مسپر
بيهوده مجوي آب حيوان
در ظلمت خويش چون سکندر
کان چشمه که خضر يافت آنجا
با ديو فرشته نيست همبر