شماره ١٠٤

اي خوانده بسي علم و جهان گشته سراسر،
تو بر زمي و از برت اين چرخ مدور
اين چرخ مدور چه خطر دارد زي تو
چون بهره خود يافتي از دانش مضمر؟
تا کي تو به تن بر خوري از نعمت دنيا؟
يک چند به جان از نعم دانش برخور
بي سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بيدار شناسد مزه منفعت و ضر
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟
دادار چه رانده است بر اين گوي مغبر؟
اين خاک سيه بيند و آن دايره سبز
گه روشن و گه تيره گهي خشک و گهي تر
نعمت همه آن داند کز خاک بر آيد
با خاک همان خاک نکو آيد و درخور
با صورت نيکو که بياميزد با او
با جبه سقلاطون با شعر مطير
با تشنگي و گرسنگي دارد محنت
سيري شمرد خير و همه گرسنگي شر
بيدار شو از خواب خوش، اي خفته چهل سال،
بنگر که ز يارانت نماندند کس ايدر
از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم
آميزش تو بيشتر است انده کمتر
چيزي که ستورانت بدان با تو شريکند
منت ننهد بر تو بدان ايزد داور
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش
نه ملک بود آنکه به دست آرد قيصر
گر ملک به دست آري و نعمت بشناسي
مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر
بنديش که شد ملک سليمان و سليمان
چونان که سکندر شد با ملک سکندر
امروز چه فرق است از اين ملک بدان ملک؟
اين مرده و آن مرده و املاک مبتر
بگذشته چه اندوه و چه شادي بر دانا
نا آمده اندوه و گذشته است برابر
انديشه کن از حال براهيم و ز قربان
وان عزم براهيم که برد ز پسر سر
گر کردي اين عزم کسي ز آزر فکرت
نفرين کندي هر کس بر آزر بتگر
گر مست نه اي منشين با مستان يکجا
انديشه کن از حال خود امروز نکوتر
انجام تو ايزد به قران کرد وصيت
بنگر که شفيع تو کدام است به محشر
فرزند تو امروز بود جاهل و عاصي
فردات چه فرياد رسد پيش گروگر؟
يا گرت پدر گبر بود مادر ترسا
خشنودي ايشان بجز آتش چه دهد بر؟
داني که خداوند نفرمود بجز حق
حق گوي و حق انديش و حق آغاز و حق آور
قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن
تا راه شناسي و گشاده شودت در
ور راه نيابي نه عجب دارم ازيراک
من چون تو بسي بودم گمراه و محير
بگذشته زهجرت پس سيصد نود و چار
بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر
بالنده بي دانش مانند نباتي
کز خاک سيه زايد وز آب مقطر
از حال نباتي برسيدم به ستوري
يک چند همي بودم چون مرغک بي پر
در حال چهارم اثر مردمي آمد
چون ناطقه ره يافت در اين جسم مکدر
پيموده شد از گنبد بر من چهل و دو
جويان خرد گشت مرا نفس سخن ور
رسم فلک و گردش ايام و مواليد
از دانا بشنيدم و برخواند ز دفتر
چون يافتم از هرکس بهتر تن خود را
گفتم «ز همه خلق کسي بايد بهتر:
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم
چون نخل ز اشجار و چو ياقوت ز جوهر
چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها
چون دل ز تن مردم و خورشيد ز اختر»
ز انديشه غمي گشت مرا جان به تفکر
ترسنده شد اين نفس مفکر ز مفکر
از شافعي و مالک وز قول حنيفي
جستم ره مختار جهان داور رهبر
هر يک به يکي راه دگر کرد اشارت
اين سوي ختن خواند مرا آن سوي بربر
چون چون و چرا خواستم و آيت محکم
در عجز به پيچيدند، اين کور شد آن کر
يک روز بخواندم ز قران آيت بيعت
کايزد به قران گفت که «بد دست من از بر»
آن قوم که در زير شجر بيعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر
گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،
آن دست کجا جويم و آن بيعت و محضر؟»
گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست
کان جمع پراگنده شد آن دست مستر
آنها همه ياران رسولند و بهشتي
مخصوص بدان بيعت و از خلق مخير»
گفتم که «به قرآن در پيداست که احمد
بشير و نذير است و سراج است و منور
ور خواهد کشتن به دهن کافر او را
روشن کندش ايزد بر کامه کافر
چون است که امروز نمانده است از آن قوم؟
جز حق نبود قول جهان داور اکبر
ما دست که گيريم و کجا بيعت يزدان
تا همجوم مقدم نبود داد مؤخر؟
ما جرم چه کرديم نزاديم بدان وقت؟
محروم چرائيم ز پيغمبر و مضطر؟»
رويم چو گل زرد شد از درد جهالت
وين سرو به ناوقت بخميد چو چنبر
ز انديشه که خاک است و نبات است و ستور است
بر مردم در عالم اين است محصر
امروز که مخصوص اند اين جان و تن من
هم نسخه دهرم من و هم دهر مکدر
دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوي
يا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر
چون بوي و زر از مشک جدا گردد وز سنگ
بي قدر شود سنگ و شود مشک مزور
اين زر کجا در شود از مشک ازان پس؟
خيزم خبري پرسم از آن درج مخبر
برخاستم از جاي و سفر پيش گرفتم
نز خانم ياد آمد و نز گلشن و منظر
از پارسي و تازي وز هندي وز ترک
وز سندي و رومي و ز عبري همه يکسر
وز فلسفي و مانوي و صابي و دهري
درخواستم اين حاجت و پرسيدم بي مر
از سنگ بسي ساخته ام بستر و بالين
وز ابر بسي ساخته ام خيمه و چادر
گاهي به نشيبي شده هم گوشه ماهي
گاهي به سر کوهي برتر ز دو پيکر
گاهي به زميني که درو آب چو مرمر
گاهي به جهاني که درو خاک چو اخگر
گه دريا گه بالا گه رفتن بي راه
گه کوه و گهي ريگ و گهي جوي و گهي جر
گه حبل به گردن بر مانند شتربان
گه بار به پشت اندر ماننده استر
پرسنده همي رفتم از اين شهر بدان شهر
جوينده همي گشتم از اين بحر بدان بر
گفتند که «موضوع شريعت نه به عقل است
زيرا که به شمشير شد اسلام مقرر»
گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانين
واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»
تقليد نپذرفتم و حجت ننهفتم
زيرا که نشد حق به تقليد مشهر
ايزد چو بخواهد بگشايد در رحمت
دشواري آسان شود و صعب ميسر
روزي برسيدم به در شهري کان را
اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر
شهري که همه باغ پر از سرو و پر از گل
ديوار زمرد همه و خاک مشجر
صحراش منقش همه ماننده ديبا
آبش عسل صافي ماننده کوثر
شهري که درو نيست جز از فضل منالي
باغي که درو نيست جز از عقل صنوبر
شهري که درو ديبا پوشند حکيمان
نه تافته ماده و نه بافته نر
شهري که من آنجا برسيدم خردم گفت
«اينجا بطلب حاجت و زين منزل مگذر»
رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود
گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر
درياي معين است در اين خاک معاني
هم در گرانمايه و هم آب مطهر
اين چرخ برين است پر از اختر عالي
لابل که بهشت است پر از پيکر دلبر»
رضوانش گمان بردم اين چون بشنيدم
از گفتن با معني و از لفظ چو شکر
گفتم که «مرا نفس ضعيف است و نژند است
منگر به درشتي ي تن وين گونه احمر
دارو نخورم هرگز بي حجت و برهان
وز درد نينديشم و ننيوشم منکر»
گفتا «مبر انده که من اينجاي طبيبم
بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»
از اول و آخرش بپرسيدم آنگاه
وز علت تدبير که هست اصل مدبر
وز جنس بپرسيدم وز صنعت و صورت
وز قادر پرسيدم و تقدير مقدر
کاين هر دو جدا نيست يک از ديگر دايم
چون شايد تقديم يکي بر دوي ديگر؟
او صانع اين جنبش و جنبش سبب او
محتاج غني چون بود و مظلم انور؟
وز حال رسولان و رسالات مخالف
وز علت تحريم دم و خمر مخمر
وانگاه بپرسيدم از ارکان شريعت
کاين پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟
وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال
وز حال زکات درم و زر مدور
وز خمس في و عشر زميني که دهند آب
اين از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟
وز علت ميراث و تفاوت که درو هست
چون برد برادر يکي و نيمي خواهر؟
وز قسمت ارزاق بپرسيدم و گفتم
«چون است غمي زاهد و بي رنج ستمگر؟
بينا و قوي چون زيد و آن دگري باز
مکفوف همي زايد و معلول ز مادر؟
يک زاهد رنجور و دگر زاهد بي رنج!
يک کافر شادان و دگر کافر غمخور!
ايزد نکند جز که همه داد، وليکن
خرسند نگردد خرد از ديده به مخبر
من روز همي بينم و گوئي که شب است اين
ور حجت خواهم تو بياهنجي خنجر
گوئي «به فلان جاي يکي سنگ شريف است
هر کس که زيارت کندش گشت محرر
آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگي
امروز مرا پس به حقيقت توي آزر»
دانا که بگفتمش من اين دست به برزد
صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر
گفتا «بدهم داروي با حجت و برهان
ليکن بنهم مهري محکم به لبت بر»
ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش
بر خوردني و شربت و من مرد هنرور
راضي شدم و مهر بکرد آنگه و دارو
هر روز به تدريج همي داد مزور
چون علت زايل شد بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر
از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار
يک برج مرا داد پر از اختر ازهر
چون سنگ بدم، هستم امروز چو ياقوت
چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر
دستم به کف دست نبي داد به بيعت
زير شجر عالي پر سايه مثمر
درياي بشنيدي که برون آيد از آتش؟
روبه بشنيدي که شود همچو غضنفر؟
خورشيد تواند که کند ياقوت از سنگ
کز دست طبايع نشود نيز مغير؟
ياقوت منم اينک و خورشيد من آن کس
کز نور وي اين عالم تاري شود انور
از رشک همي نام نگويمش در اين شعر
گويم که «خليلي است که ش افلاطون چاکر
استاد طبيب است و مؤيد ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است و مصور»
آباد بر آن شهر که وي باشد دربانش
آباد بر آن کشتي کو باشد لنگر
اي معني را نظم سخن سنج تو ميزان،
اي حکمت را بر تو که نثري است مسطر،
اي خيل ادب صف زده اندر خطب تو،
اي علم زده بر در فضل تو معسکر،
خواهم که ز من بنده مطواع سلامي
پوينده و پاينده چو يک ورد مقمر
زاينده و باينده چو افلاک و طبايع
تا بنده و رخشنده چو خورشيد و چو اختر
چون قطره چکيده ز بر نرگس و شمشاد
چون باد وزيده ز بر سوسن و عبهر
چون وصل نکورويان مطبوع و دل انگيز
چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر
پر فايده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرو آيد چو مشک معطر
وافي و مبارک چود دم عيسي مريم
عالي و بياراسته چون گنبد اخضر
زي خازن علم و حکم و خانه معمور
با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر
زي طالع سعد و در اقبال خدائي
فخر بشر و بر سر عالم همه افسر
مانند و جگر گوشه جد و پدر خويش
در صدر چو پيغمبر و در حرب چو حيدر
بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر
وز مرکب او خاک زمين جمله معنبر
بر نام خداوند بر اين وصف سلامي
در مجلس برخواند ابو يعقوب ازبر
وانگاه بر آن کس که مرا کرده است آزاد
استاد و طبيب من و مايه ي خرد و فر
اي صورت علم و تن فضل و دل حکمت
اي فايده مردمي و مفخر مفخر
در پيش تو استاده بر اين جامه پشمين
اين کالبد لاغر با گونه اصفر
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
چون بر حجرالاسود و بر خاک پيمبر
شش سال ببودم بر ممثول مبارک
شش سال نشستم به در کعبه مجاور
هر جا که بوم تا بزيم من گه و بيگاه
در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر
تا عرعر از باد نوان است همي باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر