شماره ٧٢

هوشياران ز خواب بيدارند
گر چه مستان خفته بسيارند
با خران گر به آب خور نشوند
با دل پر خرد سزاوارند
هستشان آگهي که نه ز گزاف
زير اين خيمه در گرفتارند
يار مستان بي هش اند از بيم
گرچه باعقل و فضل وهش يارند
کي پسندند هرگز اين مستان
کار اين عاقلان که هشيارند؟
مردمان، اي برادر، از عامه
نه به فعلند بل به ديدارند
دشمن عاقلان بي گنه اند
زانکه خود جاهل و گنه کارند
همه ديدار و هيچ فايده نه
راست چون سايه سپيدارند
منبر عالمان گرفته ستند
اين گروهي که از در دارند
روز بازار ساخته است ابليس
وين سفيهانش روي بازارند
کي شود هيچ دردمند درست
زين طبيبان که زار و بيمارند؟
بر دروغ و زنا و مي خوردن
روز و شب همچو زاغ ناهارند
ور وديعت نهند مال يتيم
نزد ايشان، غنيمت انگارند
گر درست است قول معتزله
اين فقهيان بجمله کفارند
فخر دانا به دين بود وينها
عيب دين اند و علم را عارند
در کشاورز دين پيغمبر
اين فرومايگان خس و خارند
مر مرا در ميان خويش همي
از بسي عيب خويش نگذارند
گر همي اين به عقل و هوش کنند
هوشيارند و جلد و عيارند
زانکه خفته به دل خجل باشد
از گروهي که مانده بيدارند
مر مرا همچو خويشتن نشگفت
گر نگونسار و غمر پندارند
که نگونسار مرد پندارد
که همه راستان نگونسارند
اي پسر، هيچ دل شکسته مباش
کاندر اين خانه نيز احرارند
دل بديشان ده و چنان انگار
کاين همه نقش هاي ديوارند
مرغزاري است اين جهان که درو
عامه ددگان مردم آزارند
بد دل و دزد و جمله بي حميت
روبه و شير و گرگ و کفتارند
بي بر و ميوه دار هست درخت
خاصه پربار و عامه بي بارند
بر فرودي بسي است در مردم
گر چه از راه نام هموارند
مردم بي تميز با هشيار
به مثل چون پشيز و دينارند
بنگر اين خلق را گروه گروه
کز چه سانند و بر چه کردارند
همچو ماهي يکي گروه از حرص
يکدگر را همي بيوبارند
چون سپيدار سر ز بي هنري
از ره مردمي فرو نارند
موش و مارند لاجرم در خلق
بلکه بتر ز موش وز مارند
يک گروه از کريم طبعي خويش
مردمي را به جان خريدارند
ور چه از مردمان به آزارند
مردمان را به خيره نازارند
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به ديو نسپارند
لاجرم همچو مردم از حيوان
از همه خلق جمله مختارند
هوشمندان به باغ دين اندر،
اي برادر، گزيده اشجارند
اينت پر بوي و بر درختاني
که هنر برگ و علم بر دارند
به دل از مکر و ز حسد دورند
حاصل دهر و چرخ دوارند
گنج علم اند و فضل اگرچه ز بيم
در فراز و دهان به مسمارند
اهل سر خداي مردانند
اين ستوران نه اهل اسرارند
گر به خروار بشنوند سخن
به گه کارکرد خروارند
در طمع روز و شب ميان بسته
بر در شاه و مير بندارند
تا ميان بسته اند پيش امير
در تگ و پوي کار و کاچارند
گر ميان پيش مير بگشايند
حق ايشان به کاج بگزارند
با جهودان چنين کنند به بلخ
وين خسان جمله اهل زنارند
وانکه زنار بر نمي بندند
همچو من روز و شب به تيمارند
حرمت امروز مر جهودان راست
اهل اسلام و دين حق خوارند
خاصه تر اين گروه کز دل پاک
شيعت مرتضاي کرارند
من به يمگان به بيم و خوار و به جرم،
ايمن اند آنکه دزد و مي خوارند
من نگيرم ز حق بيزاري
اگر ايشان ز حق بيزارند
يمگيان لشکر فريشته اند
گر چه ديوان پليد و غدارند
ديو با لشکر فريشتگان
ايستادن به حرب کي يارند؟
زينهارم نهاد امام زمان
نزد ايشان که اهل زنهارند
اهل غار پيمبرند همه
هر که با حجت اندر اين غارند