شماره ٥٦

اين رقيبان که بر اين گنبد پيروزه درند
گرچه زيرند گهي جمله، هميشه زبرند
گر رقيبان به بصر تيز بوند از بر ما
اين رقيبان سماوي همه يکسر بصرند
نامشان زي تو ستاره است وليکن سوي من
پيشکاران و رقيبان قضا و قدرند
چون گريزم ز قضا، يا ز قدر، من چو همي
به هزاران بصر ايشان به سوي من نگرند؟
سوي ما زان نگرند ايشان کز جوهرشان
خرد و جان سخن گوي به ما در اثرند
خرد و جان سخن گوي که از طاعت و علم
پريانند بر اين گنبد پيروزه پرند
اين چراگاه دل و جان سخن گوي تو است
جهد کن تا بجز از طاعت و دانش نچرند
اندر اين جاي گياهان زيان کار بسي است
زين چراگاه ازيرا حکما بر حذرند
جسد مردمي، اي خواجه، درختي عجب است
که برو فکرت و تميز تو را برگ و برند
از درخت جسدت برگ و بر خويش بچن
پيشتر زانکه از اين بستان بيرونت برند
زاد بر گير و سبک باش و مکن جاي قرار
خانه اي را که مقيمانش همه برسفرند
همگان بر خطرند آنکه مقيم اند و گر
ره نيابند سوي با خطران بي خطرند
چون مقيمان همه مشغول مقامند وليک
يک يک از ساخته خويش همي برگذرند
راهشان يوز گرفته است و ندارند خبر
زان چو آهو همه در پوي و تگ و با بطرند
بر خريدار فسون سخره و افسوس کنند
وانگهي جز که همه تنبل و افسون نخرند
گرچه شان کار همه ساخته از يکدگر است
همگان کينه ور و خاسته بر يکدگرند
دردمندند به جان جمله نبيني که همي
جز همه آنکه زيان کار بودشان نخورند؟
سخن بيهده و کار خطا زايشان زاد
سخن بيهده و کار خطا را پدرند
با هزاران بدي و عيب يکيشان هنراست
گر چه ايشان چو خر از عيب و هنر بيخبرند
هنر آن است که پيغمبر خيرالبشر است
وين ستوران جفا پيشه به صورت بشرند
گر شريعت همه را بار گران است رواست
بار اگر خر کشد اين عامه همه پاک خرند
بار باخر بنهند از خر و زينها ننهند
زانکه اينها سوي ايزد بسي از خر بترند
وعده شان روز قضا خواب و خور و سيم و زر است
زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سيم و زرند
حکمت آبي است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب اين آب مبارک شجرند
شجر حکمت، پيغمبر ما بود و برو
هر يک از عترت او نيز درختي ببرند
پسران علي امروز مرو را بسزا
پسرانند چو مر دختر او را پسرند
پسران علي آنها که امامان حقند
به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند
سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه تو را
پسران علي و فاطمه زاتش سپرند
سپري کرد توانند تو را زاتش تيز
چون همي زير قدم گردن کيوان سپرند
اي پسر دين محمد به مثل چون جسدي است
که بر آن شهره جسد فاطميان همچو سرند
چون شب دين سيه و تيره شود، فاطميان
صبح صادق، مه و پروين و ستاره ي سحرند
داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد
چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند
شير دادار جهان بود پدرشان، نشگفت
گرازيشان برمند اين که يکايک حمرند
من بديشان شکرم جاهل بي حرمت را
که خران را حکما نيز به شيران شکرند
سودمندند همه خلق جهان را چو شکر
جان من باد فداشان که به طبع شکرند
از شکر نفع همي گيرد بيمار و درست
دشمن و دوست ازيشان همه مي نفع گرند
منگر سوي گروهي که چون مستان از خلق
پرده بر خويشتن از بي خردي مي بدرند
چه دهي پند و چه گوئي سخن حکمت و علم
اين خران را که چو خر يکسره از پند کرند؟
سخن خوب خردمند پذيرد نه حجر
سفها جمله ز مردم به قياس حجرند
سمرم من شده و افتاده ام از خانه خويش
زين ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند
اگر اين کوردلان را تو به مردم شمري
من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند
چون پري جمله بپرند گه صلح وليک
به گه شر مر ابليس لعين را حشرند
سپس باقر و سجاد روم در ره دين
تو بقر رو سپس عامه که ايشان بقرند
به جر ديو روي کز پي ايشان بروي
زانکه ايشان همه ديو جسدي را بجرند
سپس فاطميان رو که به فرمان خداي
امتان را سپس جد و پدر راه برند
جدشان رهبر ديو و پري و مردم بود
سوي رضوان خداي و، پسران زان گهرند
پسرت گر جگر است از تن تو، فاطميان
مر نبي را و علي را به حقيقت جگرند
شيعت فاطميان يافته اند آب حيات
خضر دور شده ستند که هرگز نمرند
شکرند از سخن خوب سبک شيعت را
به سخن هاي گران ناصبيان را تبرند
سخن خوب بياموز که هرک از همه خلق
سخن خوب ندارند همه بي هنرند