شماره ٤٩

اي نشسته خوش و بر تخت کشيده نخ
گر نخ و تخت بماندت چنين بخ بخ
نيک بنگر که همي مرکب عمر تو
همه بر تخت همي تازد و هم بر نخ
تو نشسته خوش و عمر تو همي پرد
مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ
برتو، اي فاخته، آن فخ ترنجيده
ناگهان گر بجهد تا نکني «آوخ »
اي چو گوساله نباشدت همه ساله
شمر ماله و نه سبز هميشه طخ
با زمانه نچخد جز که جوانبختي
گر جوان است تو را بخت برو بر چخ
ليکن اين دولت بس زود به پا چفسد
خر به پا چفسد بي شک چو دود بر يخ
بخت چون با گله رنگ بياشوبد
سرنگون پيش پلنگ افتد رنگ از شخ
بر مکش ناچخ و بر سرت مگردانش
گر نخواهي که رسد بر سر تو ناچخ
که بر آنجاي که پيوسته همي خواهي
اي خردمند تو را بنل و نه آزخ
اندر اين جاي سپنجي چه نهادي دل؟
چند کاشانه و گنبد کني و مطبخ؟
اين جهان مسلخ گرمابه مرگ آمد
هر چه داري بنهي پاک در اين مسلخ
بر سر دو رهي امروز بکن جهدي
تات بي توشه نبايد شد از اين برزخ
در فردوس به انگشتک طاعت زن
بر مزن مشت معاصي به در دوزخ