شماره ٤٣

اگر بزرگي و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
يکي به تيم سپنجي همي نيابد جاي
تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است
چو مه گذشت تو شادي ز بهر غله تيم
وليکن آنکه تو را غله او دهد به غم است
همه ستاره که نحس است مر رفيق تو را
چرا تو را به سعادت رفيق و خال و عم است
کسي که داد بر اين گونه خواهد از يزدان
بدان که راه دلش در سبيل داد گم است
ببين که بهره آن پادشا ز نعمت خويش
چو بهره تو ضعيف از طعام يک شکم است
نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد
ز نان خويش تو را بهره زان او چه کم است
کسي که جوي روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زانش يک فخم است
گرت نداد حشم تو غم حشم نخوري
غم حشم همه بر جان اوست که ش حشم است
زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امير
نشان عدل خداي، اي پسر، در اين نعم است
کني پسند که به چشم و گوش بنشيني
بجاي آنکه خداوند ملکت عجم است
به جان خلق برآمد پديد عدل خداي
نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است
اگر پسند نيايد تو را، بدان کاين عدل
هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است
اگر نيافت خطر بي خطر مگر به درم
درست شد که خرد برتر و به از درم است
تو پادشاه تن خويشي، اي بهوش و، تو را
تميز و خاطر و انديشه و سخن خدم است
تو، اي پسر، ز خرد سوي مير محتشمي
اگرچه مير سوي عام خلق محتشم است
قلم سلاحت و حجت به پيش تو سپر است
خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است
سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است
خبر دهد عقلا را که جانت محترم است
بهم شود به زبان برت لفظ با معني
اگرت جان سخن گوي با خرد بهم است
تفاوت است بسي در سخن کزو به مثل
يکي مبارک نوش و يکي کشنده سم است
چو هوشيار گزاردش راحت و داروست
چو مارساي بکاردش شدت و الم است
يکي سخن که بود راست، راست چون تير است
دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است
چو برق روشن و خوب است در سخن معني
برون ز معني ديگر بخار و تار و تم است
تميز و فکرت و عقل است کيمياي سخن
چو کيميا نبود اصل او ز باد و دم است
زبان و کام سخن را دو آلت اند از اصل
چنانکه آلت دستان لحن زير و بم است
تو را محل خداي است در سخن که همي
به تو وجود پذيرد سخن که در عدم است
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست
ز بهر غايب فردا رسول تو قلم است
دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسي که درم ماند خواهدش دژم است
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار
ستوده نيست کسي کو سزاي لاجرم است
دژم مباش ز کمي ي درم به دنيا در
اگر به طاعت و علمت به دين درون قدم است
متاز بر دم دنيا که گزدمش بگزدت
ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است
به دين و دنيا بر خور خداي را بشناس
که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت
که خاطرش در پند است و معدن حکم است