شماره ٤٠

اين تخت سخت گنبد گردان سراي ماست
يا خود يکي بلند و بي آسايش آسياست
لا بل که هر کسيش به مقدار علم خويش
ايدون گمان برد که «خود اين ساخته مراست »
داناش گفت «معدن چون و چراست اين »
نادانش گفت «نيست، که اين معدن چراست »
داناي فيلسوف چنين گفت ک «اين جهان
ما را ز کردگار همي هديه يا عطاست »
چون فيلسوف رفت و عطا با خداي ماند
پيداست همچو روز که گفتار او خطاست
بخشيده خداي ز تو کي جدا شود؟
آن کو جدا شود ز تو بخشيده هاي ماست
از بهر جست و جوي ز کار جهان و خلق
گفتند گونه گون و دويدند چپ و راست
آن گفت ک «اين جهان نه فنا است و سرمدي است »
وين گفت ک «اين خطاست، جهان را ز بن فناست »
چون اين و آن شدند و جهان ماند، مر تو را
او بر بقاي خويش و فناهاي ما گواست
فاني به جان نه اي به تني، اي حکيم، تو
جان را فنا به عقل محال است و نارواست
بس چاشني است اين ز بقا و فنا تو را
کز فعل بر فنا و ز بنياد بر بقاست
باقي است چرخ کرده يزدان و، شخص تو
فاني است از انکه کرده اين بي خرد رحاست
بي دانش آمدي و در اينجا شناختي
کاين چيست وان چه باشد وان چون و اين چراست
چون و چرا نتيجه عقل است بي گمان
چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟
جز عقل چيست آنکه بدو نيک و بد زخلق
آن مستحق لعنت وين در خور ثناست
قدر و بهاي مرد نه از جسم و فربهي است
بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست
بر جانور بجمله سخن گوي جانور
زان است پادشا که برو عقل پادشاست
چون تو خداي خر شدي از قوت خرد
پس عقل بهره اي ز خداي است قول راست
بي هيچ علتي ز قضا عقل دادمان
زين روي نام عقل سوي اهل دين قضاست
اينجا ز بهر آن ز خدائيت بهره داد
کاين گوهر شريف مر آن هديه را سزاست
اين است آن عطا که خدا کرد فيلسوف
آن فلسفه است و اين ره و آثار انبياست
اين عالم اژدهاست وز ايزد تو را خرد
پازهر زهر اين قوي و منکر اژدهاست
پازهر اژدهاست خرد سوي هوشيار
در خورد مکر نيست نه نيز از در دهاست
هر چند رحمت است خرد بر تو از خداي
بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست
ملک و بقاست کام تو وين هر دو کام را
اندر دو عالم اي بخرد عقل کيمياست
گر تو به دست عقل اسيري خنک تو را
واي تو گر خردت به دست تو مبتلاست
تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شده است
گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست
سوي وفاست روي خرد، چون جفا کني
مر عقل را به سوي تو، اي پير، پس قفاست
عدل است و راستي همه آثار عقل پاک
عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضياست
از عدل هاي عقل يکي شکر نعمت است
بخشنده خرد ز تو زيرا که شکر خواست
از نيک صبر کرد نبايد که کاهلي است
بر بد شتاب کرد نشايد که آن هواست
شکر است آب نعمت و نعمت نهال او
با آب خوش نهال نگيرد هگرز کاست
هر کس که بر هواي دل خويش تکيه کرد
تکيه مکن برو که هواجوي بر هواست
آن گوي مر مرا که تواني ز من شنود
اين پند مر تو را به ره راست بر عصاست
عالم يکي خط است کشيده ي خداي حق
وان خط را ميانه و آغاز و انتهاست
دنيا ز بهر مردم و مردم ز بهر دين
چون خط دايره که بر انجامش ابتداست
علم است کار جانت و عمل کار تن که دين
از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست
چون جان و تن دوتاست دو تخم است دينت را
يک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست
مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دين
آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست
کشت خداي نيست مگر کاهل علم و دين
جز کاين دو تن دگر همه خار و خس و گياست
پرهيز تخم و مايه دين است و زي خداي
پرهيزگار مردم دين دار و بي رياست
پرهيزگار کيست؟ کم آزار، اگر کسي
از خلق پارساست کم آزار پارساست
لختي عنان بکش سپس اين جهان متاز
زيرا که تاختن سپس اين جهان عناست
بر خاک فتنه چون بشدي؟ بر سما نگر
بر خاک نيست جاي تو بل برتر از سماست
گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشته اي
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟
ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد
زيرا که آرزو خرد خلق را وباست
دردي است آرزو که به پرهيز به شود
پرهيز مرد را سوي دانا بهين دواست
پند از کسي شنو که ندارد ز تو طمع
پندي که با طمع بود آن سر بسر هباست
گيتي به بند طمع ببسته است خلق را
زين بند دور باش که نه بند بي وفاست
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشيار مرد کز اين بند خود رهاست؟
بي توتياست چشم تو گر بر دروغ و زرق
از مردم چشم درد تو را طمع توتياست
رفتند هم رهانت، ببايد هميت رفت
انده مخور که جاي سپنجيست بي نواست
برگير زاد و، زاد تو پرهيز و طاعت است
زين راه سر متاب که اين راه اولياست
چون بي بقاست اين سفري خانه اندرو
باکي مدار هيچ اگرت پشت بي قباست
پرهيز کن به جان ز خرافات ناکسان
هر چند با خسان کني اينجا نشست و خاست
مزگت کليسيا نشده است، اي پسر، هگرز
گرچه به شهر همبر مزگت کليسياست
اين است پند حجت وين است مغز دين
وارايش سخنش چو گشنيز و کروياست