شماره ٣٦

آن بي تن و جان چيست کو روان است؟
که شنيد رواني که بي روان است؟
آفاق و جهان زير اوست و او خود
بيرون ز جهان ني، نه در جهان است
خود هيچ نياسايد و نجنبد
جنبده همه زير او چران است
پيداست به عقل و زحس پنهان
گرچه نه خداوند کامران است
هرچ او برود هرگزي نباشد
او هرگزي و باقي و روان است
با طاقت و هوشيم ما و او خود
بي طاقت و بي هوش و بي توان است
چون خط دراز است بي فراخا
خطي که درازيش بي کران است
همواره بر آن خط هفت نقطه
گردان و پي يکدگر دوان است
با هر کس ازو بهره است بي شک
گر کودک يا پير يا جوان است
هر خردي ازو شد کلان و او خود
زي عقل نه خرد است و نه کلان است
او خود نه سپيد است و اين سپيدي
بر عارضت اي پير ازو نشان است
بي جان و تن است او وليک خوردنش
از خلق تنومند پاک جان است
اي خواجه، از اين اژدها حذر کن
کاين سخت ستمگارو بدنشان است
نشگفت کزو من زمن شده ستم
زيرا که مر او را لقب زمان است
سرمايه هر نيکيي زمان است
هر چند که بد مهر و بي امان است
الفنج کن اکنون که مايه داري
از منت نصيحت به رايگان است
زو هردو جهان را بجوي ازيرا
مر هردو جهان را زمانه کان است
بيرون کن از اين کان مر آن جهان را
کاين کار حکيمان و راستان است
اين را نستانم به رايگان من
زيرا که جهان رايگان گران است
آنک اين سوي او بي بها و خوار است
فردا سوي ايزد گرامي آن است
وين خوار سوي آن کس است کو را
بر منظر دل عقل پاسبان است
جائي است بر اين بام لاجوردي
کان جاي تو را جاودان مکان است
دانا به سوي آن جهان از اينجا
از نيکي بهتر دري ندانست
نيکيت به کردار نيز بايست
نيکي ي تو همه جمله بر زبان است
زيرا که به جاي چراغ روشن
اندر دل پر غدر تو دخان است
از دست تو خوش نايدم نواله
زيرا که نواله ت پر استخوان است
تو پيش رو اين رمه ي بزرگي
جان و دل من زين رمه رمان است
زيرا که چو تو زوبعه نهاز است
اندر رمه و ابليسشان شبان است
خاصه به خراسان که مر شما را
آنجا زه و زاد است و خان و مان است
يک فوج قوي لاجرم بر آن مرز
از لشکر ياجوج مرزبان است
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابليس ميزبان است
وز مطرب و رودو نبيد آنجا
پيوسته همه روز کاروان است
وز خوب غلامان همه خراسان
چون بتکده هند و چين ستان است
زي رود و سرودست گوش سلطان
زيرا که طغان خانش ميهمان است
مطرب همه افغان کند که: مي خور
اي شاه، که اين جشن خسروان است
وز دولت خود شاد باش ازيراک
دولت به تو، اي شاه، شادمان است
وان مطرب سلطان بدين سخن ها
در شهر نکوحال و بافلان است
وز خواري اسلام و علم، مؤذن
بي نان و چو نال از عمان نوان است
آنجا که چنين کار و بار باشد
چه جاي گه علم يا قرآن است؟
مهمان بليس است خلق و حجت
بيچاره به يمگان ازان نهان است
آن را که بر اميد آن جهان نيست
اين تيره جهان شهره بوستان است
سرمازدگان را به ماه بهمن
خفسانه خر خز و پرنيان است
کاهي است تباه اين جهان وليکن
که پيش خر و گاو زعفران است
اي برده به بازار اين جهان عمر
بازار تو يکسر همه زيان است
ما را خرد ايدون همي نمايد
کان جاي قديم است و جاودان است
بس سخت متازيد اي سواران
گر در کفتان از خرد عنان است
زيرا که بر اين راه تاختن تان
بس ژرف يکي چاه بي فغان است
زين راه به يک سو شويد، هر کو
بر جان و تن خويش مهربان است
اين ژرف و قوي چاه را به بيني
گر بر سر تو عقل ديده بان است
زان مي نرود بر ره تو حجت
کز چاه بر آن راه بي گمان است