شماره ٣٢

مر چرخ را ضرر نيست وز گردشش خبر نيست
عالم يکي درختي است که ش جز بشر ثمر نيست
حصني قوي است کورا ديوار هست و در نيست
بازي است که ش تذروان جز جنس جانور نيست
چون گربه جز که فرزند چيزي دگرش خور نيست
آن راست نيکبختي کو را چنين پدر نيست
زين بد پدر کسي را درخورد جز حذر نيست
زيرا ز بي فايي شکرش بي حجر نيست
جز غدر و مکر او را چيزي دگر هنر نيست
دستان و بند او را اندازه ني و مر نيست
جز صبر تير او را اندر جهان سپر نيست
مرغي است صبر کو را جز خير بال و پر نيست
وان مرغ را بجز غم خور دانه دگر نيست
بر خيز و پاي او گيرگر هست رو وگر نيست
تا بگذرد زمانه که ش کار جز گذر نيست
ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نيست
مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نيست
شاهي است کش جز آفات نه خيل و نه حشر نيست
وز خلق لشکرش جز بي دين و بد گهر نيست
اوباش و خيل او را بر اهل دين ظفر نيست
بي دين خر است بي شک ورچه به چهره خر نيست
بي دين درخت مردم بيد است بارور نيست
داند خرد که مردم اين صورت بشر نيست
بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نيست
گرگ است نيست مردم آن کس که دادگر نيست
برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نيست
بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نيست
خوشتر ز قول دانا زي عاقلان شکر نيست
بگريز از انکه فخرش جز اسپ و سيم و زر نيست
ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نيست
هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نيست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نيست
ور نيست بد منافق پس آب تيره تر نيست
از مردمي برون است هر کو نکوسير نيست
بهتر ز دين بهي نيست بتر ز کفر شر نيست
دانش گزين که دانش آبي که ش کدر نيست
آبي که جز دل و جان آن آب را ثمر نيست
جز بر کنار اين آب ياقوت بر شجر نيست
چون برگ او به زينت ديباي شوشتر نيست
آهنگ اين شجر کن گر سرت پر بطر نيست
کز باديه ي جهالت جز سوي او مفر نيست
زيرا که جاهلان را جز در سقر مقر نيست
نيکوسمر شو ايرا مردم بجز سمر نيست
آن را که در دماغش مر ديو را ممر نيست
بر حجت خراسان جز پند مشتهر نيست
وين شعر من مراو را جز پند و زيب و فر نيست
اين بس بصر دلش را گر در دلش بصر نيست
زيرا که جز معاني بر قول او صور نيست
بر جامه سخنهاش جز معني آستر نيست
چون پندهاش پندي جز در قران مگر نيست