شماره ٢٥

بر تو اين خوردن و اين رفتن و اين خفتن و خاست
نيک بنگر که، که افگند، وز اين کار چه خواست
گر به ناکام تو بود اين همه تقدير، چرا
به همه عمر چنين خواب و خورت کام و هواست؟
چون شدي فتنه ناخواسته خويش؟ بگوي،
راست مي گوي، که هشيار نگويد جز راست
ور تو خود کردي تقدير چنين بر تن خويش
صانع خويش تو پس خود و، اين قول خطاست
راست آن است که اين بند خداي است تورا
اندر اين خانه و، اين خانه تو را جاي چراست
به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا
اين همه مهر بر اين جاي چرا، چون و چراست؟
گرچه اندوه تو و بيم تو از کاستن است،
اي فزوده ز چرا، چاره نيابي تو ز کاست
زير گردنده فلک چون طلبي خيره بقا؟
که به نزد حکما، گشتن از آيات فناست
گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز
بر درستي، که جهان جاي بقا نيست گواست
منزل توست جهان اي سفري جان عزيز
سفرت سوي سرائي است که آن جاي بقاست
مخور انده چو از اين جاي همي برگذري
گرچه ويران بود اين منزل، دينت به نواست
پست منشين که تو را روزي از اين قافله گاه،
گرچه دير است، همان آخر بر بايد خاست
توشه از طاعت يزدانت همي بايد کرد
که در اين صعب سفر طاعت او توشه ماست
نيکي الفنج و ز پرهيز و خرد پوش سلاح
که بر اين راه يکي منکر و صعب اژدرهاست
بهترين راه گزين کن که دو ره پيش تو است
يک رهت سوي نعيم است و دگر سوي بلاست
از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعيد
چند گوئي که بدو نيک به تقدير و قضاست؟
گنه و کاهلي خود به قضا بر چه نهي؟
که چنين گفتن بي معني کار سفهاست
گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو
پس گناه تو به قول تو خداوند توراست
بد کنش زي تو خداي است بدين مذهب زشت
گرچه مي گفت نياري، کت ازين بين قفاست
اعتقاد تو چنين است، وليکن به زبان
گوئي او حاکم عدل است و حکيم الحکماست
با خداوند زبانت به خلاف دل توست
با خداوند جهان نيز تو را روي و رياست
به ميان قدر و جبر رود اهل خرد،
راه دانا به ميانه ي دو ره خوف و رجاست
به ميان قدر و جبر ره راست بجوي
که سوي اهل خرد جبر و قدر درد و عناست
راست آن است ره دين که پسند خرد است
که خرد اهل زمين را ز خداوند عطاست
عدل بنياد جهان است، بينديش که عدل
جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست
خرد است آنکه چو مردم سپس او برود
گر گهر رويد در زير پيش خاک سزاست
خرد آن است که مردم ز بها و شرفش
از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست
خرد از هر خللي پشت و ز هر غم فرج است
خرد از بيم امان است و ز هر درد شفاست
خرد اندر ره دنيا سره يار است و سلاح
خرد اندر ره دين نيک دليل است و عصاست
بي خرد گرچه رها باشد در بند بود
با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست
اي خردمند نگه کن به ره چشم خرد
تا ببيني که بر اين امت نادان چه وباست
اينت گويد «همه افعال خداوند کند
کار بنده همه خاموشي و تسليم و رضاست »
وانت گويد «همه نيکي ز خداي است وليک
بدي اي امت بدبخت همه کار شماست »
وانگه اين هر دو مقرند که روزي است بزرگ
هيچ شک نيست که آن روز مکافات و جزاست
چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا
اندر اين قول خرد را بنگر راه کجاست
چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟
زي من اين هيچ روا نيست اگر زي تو رواست
حاکم روزي قضاي تو شده مست سدوم!
نه حکيم است که سازنده گردنده سماست؟
اندر اين راه خرد را به سزا نيست گذر
بر ره و رسم خرد رو، که ره او پيداست
مر خداوند جهان را بشناس و بگزار
شکر او را که تو را اين دو به از ملک سباست
حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک
روز حشر اين همه را قيمت و بازار و بهاست
مردم آن است که دين است و هنر جامه او
نه يکي بي هنر و فضل که ديباش قباست
جهد کن تا به سخن مردم گردي و، بدان
که بجز مرد سخن خلق همه خار و گياست
همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا
سخن خوب، دل مردم را آب و هواست
سخن خوب ز حجت شنو ار والائي
که سخن هاش سوي مردم والا، والاست
گر سخنهاي کسائي شده پيرند و ضعيف
سخن حجت با قوت و تازه و برناست