شماره ١٩

اي شب تازان چو ز هجران طناب
علت خوابي و تو را نيست خواب
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام تو خود در شتاب
هرگز ناراست جز از بهر تو
چرخ سر خويش به در خوشاب
تو چو يکي زنگي ناخوب و پير
دخترکان تو همه خوب و شاب
زادن ايشان ز تو، اي گنده پير،
هست شگفتي چو ثواب از عقاب
تا تو نيائي ننمايند هيچ
دخترکان رويکها از حجاب
روي زمين را تو نقابي وليک
ايشان را نيست نقابت نقاب
چند گريزي ز حواصل در اين
قبه بي روزن و باب، اي غراب؟
در تو همي پيري نايد پديد
زانکه ز مردم تو ربائي شباب
آب نه اي، چونکه بشويد همي
شرم گن از روي تو به شرم و آب؟
چند به سوزن بشکستي تبر!
چند به گنجشک گرفتي عقاب!
چند چو رعد از تو بناليد دعد
تاش بخوردي به فراق رباب؟
چند که از بيم تو بگريختند
از رمه گرسنه ميشان ذئاب؟
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشير از صبح و سنان از شهاب
چند گذشته ستي بر جاهلان
بر کفشان قحف و ميان شان قحاب
حرمت تو سخت بزرگ است ازانک
در تو دعا را بگشايند باب
اي که نداني تو همي قدر شب
سوره والليل بخوان از کتاب
قدر شب اندر شب قدر است و بس
برخوان آن سوره و معني بياب
همچو شب دنيا دين را شب است
ظلمت از جهل و ز عصيان سحاب
خلق نبيني همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب
اينکه تو بيني نه همه مردمند
بلکه ذئابند به زير ثياب
کرده ز بهر ستم و جور و جنگ
چنگ چو نشپيل و چو شمشير ناب
خانه خمار چو قصر مشيد
منبر ويران و مساجد خراب
مطرب قارون شده بر راه تو
مقري بي مايه و الحانش غاب
حاکم در خلوت خوبان به روز
نيم شبان محتسب اندر شراب
خون حسين آن بچشد در صبوح
وين بخورد ز اشتر صالح کباب
غره مشو گر چه به آواز نرم
عرضه کند بر تو عقاب و ثواب
چون بخورد ساتگني هفت هشت
با گلوش تاب ندارد رباب
اين شب دين است، نباشد شگفت
نيم شبان بانگ و فغان کلاب
گاه سحر بود، کنون سخت زود
برزند از مشرق تيغ آفتاب
تازه شود صورت دين را، جبين
سهل شود شيعت حق را صعاب
زير رکاب و علم فاطمي
نرم شود بي خردان را رقاب
خاک خراسان شود از خون دل
زير بر دشمن جاهل خضاب
بر سر جهال به امر خداي
محتسب او بکند احتساب
کر شود باطل از آواز حق
کور کند چشم خطا را صواب
چونکه نخواهي سپس شست سال
اي متغافل ز تن خود حساب؟
صيد زمانه شدي و دام توست
مرکب رهوار به سيمين رکاب
چند در اين باديه خشک و زشت
تشنه بتازي به اميد سراب؟
دنيا خود جست و نجستي تو دين
چيست به دست تو جز از باد ناب؟
گر نبود پرسش رستي، وليک
گرت بپرسند چه داري جواب؟
گرت خوش آيد سخن من کنون
ره ز بيابان به سوي شهر تاب
شهر علوم آنکه در او علي است
مسکن مسکين و مآب مثاب
هر چه جز از شهر، بيابان شمر
بي بر و بي آب و خراب و يباب
روي به شهر آر که اين است روي
تا نفريبدت ز غولان خطاب
هر که نتابد ز علي روي خويش
بي شک ازو روي بتابد عذاب
جان و تن حجت تو مر تورا
باد تراب قدم، اي بوتراب
از شرف مدح تو در کام من
گرد عبير است و لعابم گلاب