شماره ١٨

بر من بيچاره گشت سال و ماه و روز و شب
کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب
گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او
موي من مانند روز و روي تو مانند شب
اي پسر گيتي زني رعناسب بس غرچه فريب
فتنه سازد خويشتن را چون به دست آرد عزب
تو ز شادي خندخند و نيستي آگاه ازان
او همي بر تو بخندد روز و شب در زير لب
چون خوري اندوه گيتي کو فرو خواهدت خورد؟
چون کني بر خيره او را کز تو بگريزد طلب؟
چون طمع داري سلب بيهوده زان خونخواه دزد
کو همي کوشد هميشه کز تو بربايد سلب؟
اي طلبگار طرب ها، مر طرب را غمروار
چند جوئي در سراي رنج و تيمار و تعب؟
در هزيمت چون زني بوق ار بجايستت خرد؟
ور نه اي مجنون چرا مي پاي کوبي در سرب؟
شاد کي باشد در اين زندان تاري هوشمند
ياد چون آيد سرود آن را که تن داردش تب؟
کي شود زندان تاري مر تورا بستان خوش؟
گرچه زندان را به دستان ها کني بستان لقب
علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئي همي
تا به شاخ علم و حکمت پر طرب يابي رطب
آنکه گويد هياهوي و پاي کوبد هر زمان
آن بحق ديوانگي باشد مخوان آن را طرب
من به يمگان در به زندانم از اين ديوانگان
عالم السري تو فرياد از تو خواهم، آي رب
اندر اين زندان سنگين چون بماندم بي زوار
از که جويم جز که از فضلت رهايش را سبب؟
جمله گشته ستند بيزار و نفور از صحبتم
هم زبان و هم نشين و هم زمين و هم نسب
کس نخواند نامه من کس نگويد نام من
جاهل از تقصير خويش و عالم از بيم شغب
چون کنند از نام من پرهيز اينها چون خداي
در مبارک ذکر خود گفته است نام بولهب!؟
من برون آيم به برهان ها ز مذهب هاي بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آيد ذهب
عامه بر من تهمت ديني ز فضل من برند
بر سرم فضل من آورد اين همه شور و جلب
ور تو را از من بدين دعوي گوا بايد گواست
مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب
سختيان را گرچه يک من پي دهي شوره دهد
واندکي چر بو پديد آيد به ساعت بر قصب
مي فروش اندر خرابات ايمن است امروز و من
پيش محراب اندرم با ترس و با بيم و هرب
عز و ناز و ايمني ي دنيا بسي ديدم، کنون
رنج و بيم و سختي اندر دين ببينم يک ندب
ايمني و بيم دنيا همبر يک ديگرند
ريگ آموي است بيم و ايمني رود فرب
چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟
چون نيارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟
گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد
سوي دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب
نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب
نامدار و مفتخر شد بقعت يمگان به من
چون به فضل مصطفي شد مفتخر دشت عرب
عيب نايد بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سر گين برون آيد همي تاک عنب
من به يمگان در نهانم، علم من پيدا، چنانک
فعل نفس رستني پيداست او در بيخ و حب
مونس جان و دل من چيست؟ تسبيح و قران
خاک پاي خاطر من چيست؟ اشعار و خطب
راست گويم، علم ورزم، طاعت يزدان کنم
اين سه چيز است اي برادر کار عقل مکتسب
مايه و تخم همه خيرات يکسر راستي است
راستي قيمت پديد آرد خشب را بر خشب
مردم از گاو، اي پسر، پيدا به علم و طاعت است
مردم بي علم و طاعت گاو باشد بي ذنب
طاعت و احسان و علم و راستي را برگزين
گوش چون داري به گفت بوقماش و بوقنب؟
از پس پيغمبر و حيدر بدين در ره مده
يک رمه بيگانگان را تات نفزايد عطب
زانکه هفتاد و دو دارد ناصبي در دين امام
چيست حاصل خير، بنگر، ناصبي را جز نصب
بولهب با زن به پيشت مي رود اي ناصبي
بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب
گر نمي بيني تو ايشان را ز بس مستي همي
نيست روئي مر مرا از تو وز ايشان جز هرب
پند گير از شعر حجت وز پس ايشان مرو
تا نماني عمرهاي بي کران اندر کرب