شماره ١٤

اي کرده قال و قيل تو را شيدا
هيچ از خبر شدت به عيان پيدا؟
تا غره گشته اي به سخن هائي
کاينها خبر دهند همي زانها!
تا گوش و چشم يافته اي بنگر
تا بر شنوده هست گوا بينا
چون دو گوا گذشت بر آن دعوي
آنگاه راست گوي بود گويا
گر زي تو قول ترسا مجهول است
معروف نيست قول تو زي ترسا
او بر دوشنبه و تو بر آدينه
تو ليل قدر داري و او يلدا
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور و ظلمت و تبش و سرما
روز و شب تو از شب و روز او
بهتر به چيست؟ خيره مکن صفرا
موسي به قول عام چهل رش بود
وز ما فزون نبود رسول ما
پس فضل فاضلان نه به اعراض است
اي مرد، نه مگر به قد و بالا
بفزاي قامت خرد و حکمت
مفزاي طول پيرهن و پهنا
بويات نفس بايد چون عنبر
شايدت اگر جسد نبود بويا
تنها يکي سپاه بود دانا
نادانت با سپاه بود تنها
غره مشو بدانچه همي گويد
بهمان بن فلان ز فلان دانا
کز ديده بر شنوده گوا بايد
ورني هميت رنجه کند سودا
گويند عالمي است خوش و خرم
بي حد و منتهاست در و نعما
صحراش باغ و زير نهفتش در
بر تختهاش تکيه گه حورا
آن است بي زوال سراي ما
والا و خوب و پر نعم و آلا
وين قول را گواست در اين عالم
تابنده همچو مشتري از جوزا
زيرا که خاک تيره به فروردين
بر روي مي نقاب کند ديبا
وز چوب خشک در فرو بارد
دري که مشک بوي کند صحرا
وين چهره هاي خوب که در نورش
خورشيد بي نوا شود و شيدا
داني که نيست حاضر و نه حاصل
در خاک و باد و آتش و آب اينها
بي شکي از بهشت همي آيد
اين دل پذير و نادره معني ها
وانچ او ز دور مرده کند زنده
پس زنده و طري بود و زيبا
پس جاي چون بود، چو بود زنده؟
بل بر مجاز گفته شود کانجا
برگفته خداي ز کردارش
چندين گواهيت بدهند آنا
بر قول ار به جمله گوا يابي
در امهات و زاتش و در آبا
وانچ از قرانش نيست گوا عالم
رازي خدائي است نهان ز اعداد
تاويلش از خزانه آن يابي
کز خلق نيست هيچ کسش همتا
فردي که نيست جز که به جد او
اميد مر تو را و مرا فردا
چون و چرا ز حجت او يابد
برهان ز کل عالم، وز اجزا
چون و چراي عقل پديد آيد
بي عقل نيست چون و نه نيز ايرا
اي بي خرد، چو خر زچرا هرگز
پرسيدنت ازين نبود يارا
چون و چرا عدوي تؤست ايرا
چون و چرا همي کندت رسوا
چون طوطيان شنوده همي گوئي
تو بربطي به گفتن بي معنا
ور بر رسم ز قولي، گوئي کاين
از خواجه امام گفت يکي برنا
پيغمبري وليک نمي بينم
چيزيت معجزات مگر غوغا
نظمي است هر نظام پذيري را
گر خوانده اي در اول موسيقا
چون از نظام عالم ننديشي
تا چيست انتهاش و چه بد مبدا؟
خوش بوي هست آنکه همي از وي
خاک سياه مشک شود سارا
وان چيز خوش بود به مزه کايدون
شيرين ازو شده است چنان خرما
وز مشک خاک بوي چرا گيرد؟
وز آتش آب از چه گرد گرما؟
دانش بجوي اگرت نبرد از راه
اين گنده پير شوي کش رعنا
وز بابهاي علم نکو بر رس
مشتاب بي دليل سوي دريا