شماره ١٣

خداوندي که در وحدت قديم است از همه اشيا
نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زين همه تنها
چه گوئي از چه او عالم پديد آورد از لولو
که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا
همي گوئي که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون بر عدد واحد، و يا بر کل خود اجزا
به معلولي چو يک حکم است و يک وصف آن دو عالم را
چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟
هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت
نياز و عجز اگر نبود ورا چه دي و چه فردا
همي گوئي زماني بود از معلول تا علت
پس از ناچيز محض آورد موجودات را پيدا
زماني کز فلک زايد فلک نابوده چون باشد
زمان و چيز ناموجود و ناموجود بي مبدا
اگر هيچيز را چيزي نهي قايم به ذات خود
پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا
و گر زين صورت هيچيز حرف و صوت مي خواهي
مسلم شد که بي معلول نبود علت اسما
تقدم هست يزدان را چو بر اعداد وحدان را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا
مکن هرگز بدو فعلي اضافت گر خرد داري
بجز ابداع يک مبدع کلمح العين او ادنا
مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد
چنان کز کمترين قصدي به گاه فعل ذات ما
مجوي از وحدت محضش برون از ذات او چيزي
که او عام است و ماهيات خاص اندر همه احيا
گر از هر بينشش بيرون کني وصفي برو مفزا
دو باشد بي خلاف آنگه نه فرد و واحد و يکتا
اگر چه بي عدد اشيا همي بيني در اين عالم
ز خاک و باد و آب و آتش و کاني و از دريا
چو هاروت ار توانستي که اينجا آئي از گردون
از اينجا هم تواني شد برون چون زهره زهرا
ز گوهر دان نه از هستي فزوني اندر اين معني
که جز يک چيز را يک چيز نبود علت انشا
خرد دان اولين موجود، زان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه حيوان و آنگه جانور گويا
همي هريک به خود ممکن بدو موجود ناممکن
همي هريک به خود پيدا بدو معدوم ناپيدا
چه گوئي چيست اين پرده بر اين سان بر هوا برده
چو در صحراي آذرگون يکي خرگاه از مينا؟
به خود جنبد همي، ور ني کسي مي داردش جنبان
و يا بهر چه گردان شد بدين سان گرد اين بالا؟
چو در تحديد جنبش را همي نقل مکان گوئي
و يا گرديدن از حالي به حالي دون يا والا
بيان کن حال و جايش را اگر داني، مرا، ورني
مپوي اندر ره حکمت به تقليد از سر عميا
چو نه گنبد همي گوئي به برهان و قياس، آخر
چه گوئي چيست از بيرون اين نه گنبد خضرا؟
اگر بيرون خلا گوئي خطا باشد، که نتواند
بدو در صورت جسمي بدين سان گشته اندروا
وگر گوئي ملا باشد روا نبود که جسمي را
نهايت نبود و غايت به سان جوهر اعلا
چه مي دارد بدين گونه معلق گوي خاکي را
ميان آتش و آب و هواي تندر و نکبا؟
گر اجزاي جهان جمله نهي مايل بر آن جزوي
که موقوف است چون نقطه ميان شکل نه سيما
چرا پس چون هوا او را به قهر از سوي آب آرد
به ساعت باز بگريزد به سوي مولد و منشا؟
اگر ضدند اخشيجان را هر چار پيوسته
بوند از غايت وحدت برادروار در يک جا
و گر گوئي که در معني نيند اضداد يک ديگر
تفاوت از چه شان آمد ميان صورت و اسما؟
ز اول هستي خود را نکو بشناس و آنگاهي
عنان برتاب از اين گردون وزين بازيچه غبرا
تو اسرار الهي را کجا داني؟ که تا در تو
بود ابليس با آدم کشيده تيغ در هيجا
تو از معني همان بيني که در بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بيند دو چشم مرد نابينا